رمان

خلاصه:هانی و امیرارسلان ،2تا آدم مغرور که ظاهرا همه چیز تمومن و هیچ جوره از موضعشون پایین نمیان،درست زمانیکه به زور همدیگرو تحمل میکنن گوهر وجود همدیگرو میبینن و نمیتونن ازش دل بکنن.تلفیق عشق و غرور چی میشه؟هر کی میخواد حرف خودشو بزنه و از موضعش کوتاه نیاد.هرکس عشق به سبک خودشو دوست دارهتو خیابون شانزه لیزه قدم میزدم و ویترین مغازه ها رو تماشا می کردم .دنبال سوغاتی بودم برای مادر جون و مامان . اما هر چی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم. تازه سفارشات امیرمهدی و شادی هم مونده بود.به ساعتم نگاه کردم.وای خدای من....فقط یک ساعت به پروازم مونده بود و این یعنی............. زنگ موبایل بهانه ی خوبی بود برای بیدار شدن و بیرون اومدن از شانزه لیزه.شیرجه زدم به سمت موبایل و نگاهی به نمایشگر انداختم و حالم حسابی گرفته شد.برخلاف انتظارم شادی بود.قبل جواب دادن به سمت پنجره رفتم و بعد کنار زدن پرده ی ضخیم اتاق عصبی شدم. هوا هنوز روشن نشده بود . با عصبانیت گوشی رو برداشتم :شادی خیلی بی شعوری آخه الان چه وقت زنگ زدنه؟بیدارم کردی!آزار داری دختر؟چشم نداری ببینی یه ذره بخوابم؟زهره ترک شدم خب. فکر کردم از بیمارستانه شیرجه زدم سمت گوشی. صدای خنده ی شادی تو گوشم پیچید و عصابنیتمو بیشتر کرد بعد از اینکه کلی به ریشم خندید و من کلی تو دلم فحشش دادم با شوق و ذوق گفت:عزیزدلم سلام!خوبی؟قربونت برم چرا عصبانی میشی ؟ اتفاقا درست فکر کردی یه نفر حالش بد شده اما نه تو بیمارستان ،تو خونه ی ما. _معلومه اگه حالت بد نبود که این موقع مزاحمم نمیشدی. ساعت چهارصبحه بی انصاف.تو که دیدی دیشب تا کی تو بیمارستان بودم ! _واه واه.دکتر به این بداخلاقی نوبره به خدا . خب دیوونه دلم برات تنگ شده بود نتونستم تا صبح صبر کنم. _من که میدونم سلام گرگ بی طمع نیست شادی جان .تو هم لطف کن انقدر چرت و پرت نگو برو سر اصل مطلب . چی کار داری؟ _ا ا ا ا خیلی چشم سفیدی دختر حالا ما گرگ شدیم _اولا چشمای من عسلیه نه سفید جونم.اصولا چشم آدمای نابینا سفید میشه ثانیا گفتم چی کار داری؟ _خیلی خوب خانم بینا چرا پاچه میگیری؟ _چون از خواب ناز بیدارم کردی. _خب ببخشید؟! _نه مثل اینکه واقعا کاری نداری و فقط میخواستی کرم بریزی.خب پس خداحافظ . _نه بابا !غلط کردم خوبه؟ با این اخلاق سگیت آدمو به گه خوردن میندازی. _شادی! این موقع زنگ زدی این اراجیفو تحویل من بدی؟ _نه هانی جونم. راستش...راستتش فردا میخوام برم خرید زنگ زدم بپرسم باهام میای یا نه؟ _می مردی اینو فردا بگی؟ _چرا میشد اما میدونی ....سر شب یه فنجون قهوه خوردم خوابم نمی بره....حالا میای یا نه؟ _نه _نامرد نشو دیگه. بابا غلط کردم بیدارت کردم شیکر خوردم حالا خوب شد؟ راضی شدی خانم خانما؟ _بحث بخشدن و نبخشیدن نیست.مسئله اینه که فردا مهمون داریم. _کی هست این مهمونتون که به خاطرش میخوای منو تنها بفرستی خرید؟ _اولا مهمون غریبه اس دوما چرا با سیمین یا مه دخت نمیری؟ _آخه خرید بدون تو نمیچسبه .حالا واجبه تو خونه باشی؟ _آره _خب مگه نمیگی مهمون غریبس پس چه لزومی داره تو خونه باشی؟ _آخه مهمونا دارن به خاطر من میان. _بازم خواستگار؟ _آره بابا. ول کن نیستن. دیگه دارم عاصی میشم. _خب حالا بگو ببینیم طرف کی هست؟ از کجا پیداش شده؟ _شادی وقت گیر آوردی ها! حالا واقعا مهمه که کیه و از کجا اومده وقتی جواب من منفیه. _خیلی کله پوکی .خیلییییییی _شادی خوابم میاد کاری نداری؟ _نه .برو بمیر . _لطف داری خدافظ _خدافظ. تو دلم شادی رو لعنت کردم و بعد یاد خوابم افتادم. پاریس......نمیدونم این ضمیر ناخود آگاه من کی میخواد بفهمه من یه ساله که واسه همیشه برگشتم ایران ........واقعا برام جالب بود که مدت کوتاه اقامتم در پاریس بیشتر تو ذهنمه تا زندگی 23-4 سالم تو تهران. تازگی ها همش خواب پاریس رو میدیدم...... انقدر به پاریس و خاطراتم فکر کردم که نفهمیدم چطور خوابم برد. _هانی!هانی ! بیدار شو دیرت شد!مگه نمی خوای بری بیمارستان؟ساعت شیش و نیمه ها! با شنیدن جمله ی آخر مامان به سرعت از جا پریدم . باید راس ساعت7 تو بیمارتان بودم. یعنی نیم ساعت دیگه. ! با اینکه نیم ساعت بیشتر از همیشه خوابیده بودم خیلی خسته بودم. انگار تازه از زیر تریلی بیرون اومده بودم. چشمام پف کرده بود و بینیمم سه برابر شده بود. همیشه همینطور بود. با یه ذره کمبود خواب میشدم عین دخترای نوجوون .برای اینکه از اون حالت بیرون بیام یه دوش 2 دقیقه ای گرفتم که افاقه نکرد . فقط یه کم باد بینیم خوابید. با عجله لباس پوشیدم و یه کم بیشتر از همیشه آرایش کردم تا قیافم تو ذوق نزنه و زدم بیرون. با کلی لایی کشیدن و فرعی رفتن بالاخره ساعت 7 جلوی در بیمارستان بودم. سلامی سرسری به آقای عظیمی نگهبان بیمارستان کردم و وارد پارکینگ شدم و سر جای همیشگیم پارک کردم. سریع پیاده شدم داشتم دکمه ی دزدگیر و فشار میدادم که یه چیزی پشت سرم حس کردم. و وقتی برگشتم با شادی مواجه شدم. با دیدن من سوتی زد و گفت: به سلام خانم دکتر خودمون!دختر عجب تیپی زدی؟حسابی پسرکش شدی ها!اه اه عجب آرایشیم کرده! به طعنه گفتم از خودت خبر نداری !در کمال تعجب طعنه ی کلاممو نادیده گرفت بادی به غب غب انداخت و با اشتیاق گفت:چرا اتفاقا خوب خبر دارم چه تیکه ای شدم!از دیشب که باتو حرف زدم تا حالا نشستم جلو ی آینه با دقت هر چه تمام تر آرایش کردم.حسابی به خودم رسیدم!اما اومدم اینجا تو رو دیدم حالم گرفته شد! به ژستی که گرفته بود خندیدم و پرسیدم:حالا شیطون راستشو بگو چرا میخواستی تیپ بزنی؟خبریه؟ _مگه نمیدونی؟ _چیو؟ _اینکه یه دکتر جدید داره از آمریکا میاد جای دکتر سلطانی؟ _نه تو از کجا میدونی؟ _دیروز وقتی دکتر سماوات به میریان میگفت شنیدم. ظاهرا یارو خیلی جوونه و برو بیایی هم داره با این سن کم.سماوات که خیلی ازش تعریف میکرد! با تاسف گفتم _و تو هم تصمیم گرفتی قاپشو بدزدی؟ _مگه با وجود توی احمق میشه؟یارو تو رو که ببینه عقل از سرش میپره بعد هم بادا بادا مبارک بادا و شام عروسی و بعد هم زایشگاه . با لودگی دستاشو به حالت دعا بالا برد و گفت ای خدا یعنی میشه یه فرجی بشه این دختره بره سر خونه زندگیش دست از این بیمارستان بدبخت بکشه؟یعنی میشه؟ 5 دقیقه از 7 گذشته بود و من دلم نمیخواست برای اراجیف شادی توبیخ بشم پس با بی حوصلگی سعی کردم بحثو تموم کنم :شادی بس کن! فکر نکنم طرف مالی باشه!احتمالا یکی از اون قزمیت های عینکی خرخونه وگرنه چطور میشه با سن کم سماوات اونطوری ازش تعریف کنه؟بد میگم؟ شادی دهنشو باز کرد که جواب بده که صدای ناآشنا و بمی با آهنگ خاصی گفت:اما من فکر نمیکنم اینطور باشه! به شادی نگاه کردم ببینم اونه داره ادا درمیاره اما اون بیچاره خودش با تعجب دهنش باز مونده بود. با چشمای گرد برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم. یه مرد جوون بود. شادی با خشم پرسید:جنابعالی؟ که پسره بلند خندید و با تمسخر گفت: همون قزمیت عینکی خرخون هستم که قراره شما دو تا خانم محترم قاپشو بدزدید. نامدار! حرفاش چند بار تو سرم تکرار شد.....خدای من....چه آبرو ریزی........ای شادی خدا لعنتت کنه که عامل همه بدبختیامی. حالا چه جوری جمعش کنم؟یعنی همه حرفامونو شنیده؟وای!خدا نکنه!زایشگاه! ای شادی خدا خفت کنه ببین چی کار کردی؟نکنه بره همه چی رو به دکتر سماوات بگه؟داشتم از خجالت ذوب میشدم با این حال سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:من واقعا متاسفم جناب نامدار....ما منظوری نداشتیم ...فقط...فقط.... نذاشت ادامه بدم و خیلی جدی و رسمی گفت :مهم نیست خانم .. در هر حال ...گذشته ها گذشته...خوب شد فهمیدید که قزمیت و عینکی نیستم.. به خودم مسلط شدم و با همون جذبه و جدیت همیشگی گفتم:در هر حال واقعا شرمنده ام. _فکر نمیکنم افسوس خوردن برای گذشته،هر چند خیلی نزدیک دردی رو دوا کنه.به فکر زمان حال باشید تا به گذشته نپیوسته!با اجازه. رفت و من و شادی مات و مبهوت به هم نگاه کردیم.شادی متعجب پرسید:این یارو کی اومد ما نفمیدیم؟ نگاهی به اطراف انداخت و به خیره شد به نقطه ای در پشت سرم. و گفت:هانی....اونجارو ببین...... برگشتم ببینم چی شادی رو انقدر متعجب کرده که دهنم باز موند.....یه ماشین هیوندا ی قرمز درست مثل ماشین خودم و در کنارش پارک شده بود....+شادی سوالی رو که تو ذهنم بود مطرح کرد: یعنی این ماشین نامداره؟ _احتمالا! همون طور متعجب به سمت ساختمان بیمارستان قدم برداشتیم. جلوی پذیرش خانم عبدی با دیدنم ما سلامی کرد و رو به من گفت: خانم دکتر دکتر سماوات گفتند قبل از رفتن به اتاقتون یه سر برین اتاق ایشون. وا رفتم.یعنی به همین زودی قضیه رو شنیده بود؟وای...آبروی چندین و چند سالم به باد رفت.....مردک احمق چغول.....شادی احمق.....بیشعور......نگاهی خصمانه به شادی کردم.اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت. رنگ و روش پریده بود و لبهاش میلرزید. لبخندی تلخ به خانم عبدی که ما رو با تعجب نگاه میکرد زدم ،دست شادی رو فشردم و و رفتم سمت آسانسور.....دفتر دکتر سماوات طبقه آخر بود... جلوی آسانسور با مش سلام نگهبان و در کمال تعجب نامدار !روبه رو شدم. اون که هنوز اینجا بود پس سماوات چی کارم داشت؟البته چیز عجیبی نبود.و سماوات هم از اون رئیس های هیولا صفت نبود ،در واقع خیلی هم مهربون و دوست داشتنی بود. ده سالی میشد که میشناختمش.یعنی درست از اولین روزای دانشجوییم که 17 سال بیشتر نداشتم.اون موقع ها استادمون بود و من سوگولیش بودم.بعد گرفتن مدرک عمومیم هم خیلی کمکم کرد تا بورسیه گرفتم . بعد هم در مقابل لجبازیم برای برگشتن و گرفتن فوق تخصص تو ایران سکوت کرد.و طوری همه چی رو رو به راه کرد که بتونم همزمان با گرفتن فوق تخصص کار هم بکنم.اما توی اون شرایط مزخرف واقعا از برخوردش میترسیدم چون خودش همیشه میگفت عاشق شعور بالا و حیا و تربیتمه که منو از بقیه جدا میکنه! دیگه خبر نداشت چه اعجوبه ایم من! انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی آسانسور رسید پایین. با صدای مش سلام که میگفت خانم بفرمائید به خودم اومدم و سوار آسانسور شدم. نامدار قبل از من سوار شده بود. و دکمه10 رو زده بود. حتما اون هم با دکتر سماوات کار داشت. خیلی دوست داشتم ازش بپرسم به دکتر سماوات چیزی گفته یا نه اما غرورم اجازه نداد حرفی بزنم. آسانسور توی هر طبقه توقفی داشت و پر و خالی میشد تا بالاخره رسید طبقه دهم و من و نامدار ازش بیرون اومدیم. و هردو بدون هیچ حرفی راه افتادیم سمت اتاق دکتر سماواتj.با وجود گام های بلند نامدار هر دو همزمان رسیدیم.جلوی در اتاق نگاهی به من انداخت و همونطور جدی و خشک پرسید :شما هم با دکتر سماوات کار دارید؟ _نه.یعنی بله.ایشون با من کار دارن. با تمسخر نگاهم کرد حتما فکر کرده بود راه افتادم دنبالش واسه دلبری یا معذرت خواهی .شایدم فکر کرده اومدم خواهش کنم به دکتر سماوات چیزی نگه.اما نه کور خونده بود.من غد تر از این حرفا بودم.تو دلم شاید میترسیدم اما غرور و شخصیتم اجازه نمیداد حرفی بهش بزنم. دلبری هم که کلا به گروه خونیم نمیخورد حالم از هرچی مرد بود به هم میخورد. اصلا فکر کرده کیه که اینجوری به من نگاه میکنه.؟از خود راضی. حالا همچین مالی هم نیستا....یادم افتاد از هولم اصلا به قدوقوارش نگاه نکردم.حتی به صورتشم نگاه نکرده بودم ببینم چه شکلیه؟ صداش که میگفت:خانم محترم کجائید ؟منو به خودم آورد. اصلا نمیدونستم چم شده؟ حتما اثر بیخوابی دیشبه.....خدا رو شکر عمل ندارم ......قبل از اینکه من فرصت جواب پیدا کنم یا اون فرصت اعتراض به سکوت بیجام ،در اتاق باز شد و دکتر سماوات بیرون اومد و من و نامدار به موقع خودمونو عقب کشیدیم .دکتر سماوات هم که از دیدن ما تعجب کرده بود همونجوری زل زد بهمون. نمیدونم چرا اما احساس میکردم داره با لذت نگاهمون میکنه. بعد 2 دقیقه به خودش اومد لبخندی به پهنای صورت زد و رفت جلو نامدارو به زحمت در آغوش کشید. میگم به زحمت چون قد دکتر سماوات تا حدودی کوتاه بود و من تازه پی بردم که قد نامدار چقدر بلنده. کم کم 190 سانت قدش بود هیکلشم که نگو....4شونه.....خصوصا کنار دکتر سماوات خیلی به چشم می اومد. دکتر سماوات قد کوتاه و تپلی با شیکم گنده و لباس های تیره از یه طرف و نامدار با قد بلند و هیکل 4شونه و تاحدودی لاغر یه طرف دیگه....دقیقا مثل فیل و فنجون بودن. با این فکر لبخندی زدم. که از چشم نامدار دور نموند.....خودمو جمع و جور کردم .از هم جدا شدند. و دکتر سماوات در حالیکه چشم هاش پر اشک بود گفت: بالاخره اومدی امیرارسلان؟خیلی دلم برات تنگ شده بود پسرم. و باز نامدارو در آغوش کشید....و من باز خنده ام گرفت....چه اسمی داشت.....امیرارسلان نامدار....اگه شادی اینجا بود نمیتونست جلوی خودشو بگیره و میگفت پس کو فرخ لقا؟باز هم نامدار لبخندمو دید. حتما فهمیده اسمش چه مسخره اس! بالاخره دکتر سماوات نامدارو ول کرد و به من فرصت سلام داد.با لبخند جواب سلامم رو داد و گفت چه دیر اومدی دخترم که با پوزخند نامدار مواجه شد.با بی تفاوتی جواب دادم شرمنده دکتر دیشب یه کم بدخواب شدم و صبح خواب موندم.باید ببخشید. با لبخند جواب داد:دشمنت شرمنده باشه دخترم...راستش یه کاری باهات داشتم منتظرت بودم... صدای موبایلش بلند شد و بقیه ی حرفشو خورد..و گوشیشو جواب داد. بعد از اینکه صحبتش تموم شد رو به نامدار کرد و گفت:ببخش امیر جان.بعد رو به من گفت: هانی جان این آقا امیرارسلان نامدار همکار جدید توئه. قراره به امید خدا توی یه اتاق کار کنید.جای دکتر سلطانی. میخوام قبل از رفتن به اتاقت امیرارسلانو با بیمارستان آشنا کنی و خلاصه بگم همه ی سوراخ سمبه های بیمارستانو بهش نشون بدی. میدونم کلی کار داری دخترم . راستش قصد داشتم خودم این کارو بکنم و گپی هم با امیر بزنم اما الان سعیده زنگ زد و گفت گویا امروز جلسه دارم با وزیر...و خلاصه زحمتش افتاد گردن تو بعد هم رو نامدار کرد و گفت:امیر جان پسرم معرفی میکنم.خانم هانی کامیاب یکی از بهترین دانشجوهای من و همکار شما. با این سن کمش نمیدونی ه مهارتی داره...خب به هر حال من باید برم بچه ها. شرمنده هر دوتون شدم. خداحافظ و بدون اینکه به ما فرصت بده جوابشو بدیم تقریبا به حالت دو رفت سمت پله ها.و ما رو تنها گذاشت....نامدار با تعجب گفت مثل اینکه خیلی عجله داشتند! _مثل اینکه! خب مثل اینکه بنده مامور شدم بیمارستانو به شما نشون بدم.... -متاسفانه! بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد و عصبی شدم و گفتم:مثل اینکه شما فکر کردید فرد مهمی هستید و میتونید ..نذاشت حرفمو ادامه بدم و با تمسخر گفت:حالا واقعا پزشک هستید یا خودتونو پزشک جا زدید؟ بیچاره دکتر سماوات چطوری از مهارتتون تعریف میکرد!بنده خدا خبر نداشت چه ماری تو آستین پرورش میده! داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. اما سعی کردم خونسرد به نظر برسم تا لجش دربیاد. خونسرد و جدی گفتم:حد و اندازه ی خودتونو نگه دارید آقای ظاهرا محترم. واقعا فکر میکنید در حد و اندازه ای هستید که با من اینطوری صحبت کنید . فکر کردید کی هستید؟ شاه پریون؟ یا فکر کردید من میخوام بیوفتم دنبالتون موس موس کنم؟ نه خیر.اشتباه گرفتید. واسه اینکه روشنتون کنم میگم شما با این اخلاق سگیتون حتی لیاقت ندارید بهتون نگاه کنم چه برسه به دلبری.لطف کنید حد و حدودتونو رعایت کنید.نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:برای دیدن بیمارستان هم صبر کنید دکتر سماوات بیان.... بد جور جا خورده بود. داشت با دهن باز نگام میکرد.خودمم از رفتار خودم تعجب کرده بودم.!احتمالا این هم از اثرات بی خوابی دیشبه. پوزخندی زدم و راهمو گرفتم برم که دوید دنبالم: خانم کامیاب. ایستادم و برگشتم :بفرمائید ؟عرضتون؟ _امری نداشتم فقط میخواستم بگم این قضیه بین من و شماست و من هیچ دوست ندارم موجبات ناراحتی دکتر سماوات رو فراهم کنم چون احترام زیادی براشون قائلم. مطمئن باشید تمایل ندارم حتی برای ثانیه ای همراهیتون کنم. اما همونطور که گفتم _بله همونطور که گفتید احترام زیادی برای دکتر سماوات قائلید درست؟ _(بله بدون هیچ حرفی راه افتاد و او دنبالم . کل10طبقه رو درعرض نیم ساعت بهش نشون دادم و به همه معرفیش کردم. دخترای مجرد با دیدنش چشماشون4 تا میشد و میخواستن قورتش بدن. من به جای اون چندشم شد از اون نگاها.حتما فکر کرده بود من و شادی هم از همون دختراییم. بنده خدا خبر نداشت هر جفتمون از اون فمینیست های متعصب و از مرد بیزاریم. آخرین جایی که نشونش دادم اتاق خودم و خودش بود. بیمارستان ما یکی از بهترین و بزرگ ترین بیمارستان های قلب تهران بود و به بزرگیش به قدری بود که هر اتاق به 4-5 پزشک میرسید و شیفتها هم بین همونا میچرخید . اینطوری هم ما راحت بودیم هم بیمارا. وقتی اتاق رو نشونش دادم و کلید کمدشو تحویل دادم انتظار داشتم بره تا من به کارم برسم همینطور منتظر نگاهش میکردم. که گفت: اممم...خانم دکتر اگه مشکلی نیست من اینجا باشم تا دکتر سماوات بیان. اینطوری هم حوصلم سر نمیره هم با خلق و خوی بیمارای اینجا آشنا میشم. _هر طور دوست دارید. رفتم قسمتی که پرده کشیده شده بود و لباسمو با مانتوی سفید عوض کردم و نشستم پشت میز. و زنگ زدم خانم عیوضی اولین بیمارو بفرسته داخل. چند ثانیه بعد صدای تقه ی در اومد و با بفرمائید من خانم رحمتی وارد شد. به احترامش بلند شدم و با خوشرویی سلام کردم و حالشو پرسیدم و وقتی پرسید این آقا کیه موذیانه جواب دادم:ایشون از دانشجوها هستن اومدن اینجا با محیط کار آشنا شن. بیمارا یکی پس از دیگری می اومدن و میرفتن و نامدار هم عین مجسمه نشسته بود روی صندلی و بروبر نگاه میکرد و حرصمو درمیاورد انگار میخواست بفهمه واقعا پزشکم یا نه. مردک پررو. وقتی آخرین بیمارم هم از اتاق خارج شد نفس راحتی کشیدم و بدون هیچ حرفی ازا تاق خارج شدم. و از لجم بدون خداحافظی از شادی از بیمارستان زدم بیرون در رو باز کردم و بلند گفتم:سلام بر همگی!صدای امیراومد:سلام بر خواهر ترشیده.! بعد درآوردن کفشهام وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم.امیر نشسته بود رو کاناپه پیتزا میخورد.حتما مامان دوباره به افتخار اومدن خواستگار افتاده بود به جون خونه و وقت نکرده بو دغذا درست کنه. امیرمهدی که دید دارم خیره نگاش میکنم گفت: چی شد خواهرجون؟ میترسی آقا داماد همین امشب برداره ببردت ؟میخوای سیر نگام کنی؟ گازی به پیتزاش زد و ادامه داد: نه خواهر من....از این فکرا نکن یارو باید احمق باشه که شرایط تو رو قبول کنه! _آره خب ...راست میگی ...کی حاضره بشه شوهرخواهرتو؟ انگار نه انگار شنیده صداشو نازک کرد و ادامه داد: شوهر باید خوشگل باشه،خوش تیپ باشه،متشخص باشه،دکتر باشه،من کار خونه بلد نیستم. کار های خونه باید بین زن و مرد تقسیم بشه،مرد نباید غیرت داشته باشه،باید آشپزی ،خیاطی،و کهنه شوری بلد باشه _خفه شووو! مامان از اتاق خوااب بیرون اومد و گفت: وایییییی!بسه دیگه!چه خبرتونه عین سگ و گربه افتادید به جون هم؟ شکلکی برای امیر درآوردم و مامانو بوسیدم و رفتم لباسامو عوض کنم _مامان! من حاضر شدم! بیا ببین خوبه؟ مامان وارد اتاق شد و دقیق سرتاپامو برانداز کرد.و گفت:عالیه! نکشی پسر مردمو! صدای زنگ بلند شد و صدای مامان:بله بفرمائید. خوش اومدید! دقایقی بعد هر4نفر جلوی در منتظر بودیم. بالاخره رسیدن. اول از همه مادر و پدرش وارد شدن و آخر سر خودش و خواهرش که یه دسته گل بزرگ و یه جعبه شیرینی دستش بود. سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول انجام شد و بالاخره افتخار دادن بنشینند.باز هم تعارفات شروع شد. پسره مهندس عمران بود. دکتری داشت. پولدار و خوش قیافه هم بود شاید هرکی جای من بود جواب مثبت میداد اما من یکدنده تر از این حرفا بودم و مخالف سرسخت ازدواج سنتی و بدون عشق. به قول امیرمنتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید بودم که بیاد قلبمو بدزده. اما بعد 27 سال عمری که از خدا گرفتم چنین اتفاقی هرگز نیفتاد و روز به روز بر سختگیری من و نفرتم نسبت به مردها افزوده میشد.به نظرم موجودات چندش آوری بودن که مزاحم زندگی ما دخترا بودن.مامان و با با هم انتخابو سپرده بودن به خودم اما هر بار که خواستگار میومد نگرانی رو تو چشماشون میدیدم. غرق افکارم بودم که با صدای بابا به خودم اومدم.:هانی جان بابا نمیخوای آقای مهندسو راهنمایی کنی اتاقت؟ با بی میلی از جا بلند شدم و راهنماییش کردم سمت اتاقم. روی تخت نشست و من روی صندلی.نگاهی به چیدمان اتاق انداخت و گفت:اتاق زیبایی دارید! _متشکرم _ای کاش اتاق هم درک و شعور داشت.اون وقت بهش میگفتم اتاق! چه صاحب زیبایی داری! _ممنون! _اهل مقدمه چینی نیستم. یعنی اصلا بلد نیستم مقدمه چینی کنم. راستش...راستش از همون روزی که دیدمتون احساس کردم نیمه ی گم شده ی منید.چشماتون آدمو میگیره . راستی چه رنگیه؟ _چی چه رنگیه؟ _چشماتونو میگم دیگه! _خب عسلیه! _اما به نظر من چیزی فرا تره. یه ÷ جورایی یه جورایی به مشکی میزنه....یا شایدم سبز لجنی... یه رنگ خاصه .خیلی خاص. انقدر خاص که هنوز اسمی براش نگذاشته اند! _ببینید آقای مرسوم!شما لطف دارید اما به نظر شما زندگی مشترک و عشق و عاشقی در چهره و صورت آدمها خلاصه شده؟ _همش نه! اما خب چهره هم خیلی مهمه _از اونجایی که شما اهل مقدمه چینی نیستید پس من هم میرم سراغ اصل مطلب.... ببینید من معتقدم زندگی مشترک بدون عشق معنای خودشو از دست میده .من قبول دارم که شما میتونید چویس خوبی برای من یا هر دختر دیگه ای باشید اما من هیچ حس خاصی نسبت به شما ندارم. و اگر هم احساسی باشه بی تفاوتی مطلقه. و من فکر میکنم شروع زندگی مشترک با بی تفاوتی مطلق عاقلانه نباشه. به نظر من شما از هر نظر چویس مناسبی هستید و میتونید هر دختری رو خوشبخت کنید جز من. آقای مرسوم من دنبال چیزی فرا تر از چهره و تیپ خوب و پول و خانواده و موقعیت شغلیم و اون عشقه.هر آدمی نیاز داره از همسرش عشق ببینه و قطعا من و شما هم از این قائده مستثنی نیستیم. شاید شما بتونید به من عشق بورزید اما من واقعا توان اینو در خودم نمیبینم که به فردی که عاشقش نیستم عشق بورزم. به نظرم یه جور تظاهره.و من دوست ندارم تا آخر عمر با تظاهر زندگی کنم . _حرفتون متین.پس جوابتون منفیه؟ _متاسفانه بله! _حرفاتون منطقیه. نمیخوام نطق کنم که من عاشقتون میکنم و بهتون یاد میدم عاشق شید و اینجور حرفا چون اینطور که معلومه خانم سرسختی هستیئد و راستشو بخواید من هم به عشق اعتقادی ندارم. درحال امیدوارم خوشبخت بشید. اگر نظرتون حالا به هر دلیلی تغییر کرد من در خدمتتون هستم. کارتی از جیب کتش بیرون آورد و روی میزم گذاشت. و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.باورم نمیشد انقدر باشعور باشه که بدون دردسر بره. خدا رو شکر کردم و از اتاق بیرون رفتم. خانواده مرسوم هم بعد 10دقیقه خداحافظی کردند و رفتند.بعد رفتنشون مامان شروع کرد به تعریف کردن و برشمردن محسنات پسره. و آخر سری هم نظر منو پرسید که گفتم:مامان جون چه عجب یاد من هم افتادی؟ میدونی پسر خیلی خوبی بود و از هر نظر مناسب . عیب و ایرادی هم نداشت اما جواب من منفیه. _چرا؟ _اولا چون احساس خاصی نسبت بهش ندارم. بعد هم توی همین چند دقیقه فهمیدم اصلا نمیتونیم با هم بسازیم. چون از نظر من عشق عنصر اصلی هر زندگیه و اون میگه به عشق بی اعتقاده. حالا شما خودتون قضاوت کنید پول و قیافه و خانواده ی خوب میتونه باعث ایجاد ارزش های مشترک بشه؟ اینو گفتم و فوری رفتم تو اتاقم. مامان اینا به اینطور برخوردام عادت داشتن .. نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و درد و دل کنم . گوشیو برداشتم و زنگ زدم خونه ی مه دخت اینا. که خواهرش سیندخت گوشیو برداشت .و گفت مه دخت با سیمین و شادی رفتن بیرون خرید و من تازه یادم افتاد شادی از قبل بهم گفته بود.ازش پرسیدم کجا رفتن و سیندخت جواب داد تیراژه. خداحافظی کردم و سریع لباس پوشیدم و بعد از دادن توضیحات لازم به مامان و بابا از خونه زدم بیرون. وقتی رسیدم تیراژه زنگ زدم مه دخت و با اندوهی ساختگی پرسیدم کجاست که گفت تیراژه و من باز آهی ساختگی کشیدم و پرسیدم کجای تیراژه که جواب داد بدل فروشی طبقه دوم.سریع خداحافظی کردم و رفتم طبقه دوم. هنوز هم توی بدل فروشی بودند. وارد بدل فروشی شدم. هیچ کدوم متوجه نشدن آخه پشتشون به من بود .سلامی به فروشنده کردم و پرسیدم:قیمت این دستبند چنده؟ که جواب داد بیست تومن. و بعد صدای شادی رو شنیدم که میگفت :بچه ها صدای دختره چقدر شبیه صدای هانی مارمولکه.و هرسه برگشتند قیافمو ببینن که با دیدنم خشکشون زد.خندیدم و گفتم:چیه تا حالا آدم ندیدین؟ شادی_آدم که زیاد دیدیم اما فرشته ندیدیم! _خب حالا که دیدین میتونین یه دل سیر نگاش کنین. قیافه ای نگران به خود گرفت و گفت: میدونم....اما میشه قبل اینکه جونمو بگیری خوب دور و برمو نگاه کنم فرشته ی مرگ! _شادییییییییی! _جونم هانی جون !مگه تو خواستگار نداشتی پس اینجا چیکار میکنی؟? با اشاره گفتم اینجا جاش نیست و همگی بعد از حساب کردن خریدها از مغازه رفتیم بیرون توی کافی شاپ نشستیم. من،شادی،سیمین و مه دخت.یا به قولی چهار نخاله! از سالهای اول دبیرستان با هم بودیم. افکار و اهداف مشترکمون ما رو به سمت هم کشوند. سیمین دختر لجباز و بی احساسی بود و همین بی احساسیش اونو از بقیه متمایز میکرد. شاید باورش سخت باشه اما حتی عادت نداشت مادرشو ببوسه ! سعی میکرد همه چی رو منطقی ببینه و منطقی عمل کنه. زندگیش بر اساس فرمول و قانون بود و احساس توش جایی نداشت و به همین علت همیشه تو زندگیش یه چیزی کم بود.برعکس اون مه دخت بود یه دختر شاد و سرزنده و خونگرم. از اون آدمایی که از مصاحبت باهاشون هیچوقت خسته نمیشی همه چیش به جا بود به موقعش منطقی میشد و به موقعش پای احساساتو وسط میکشید. و اما شادی.....آخرین نفری که به جمع ما پیوست شادی بود....یه دختر بی بند و بار و لات به تمام معنا که جز پسر بازی و عیاشی کاری بلد نبود.البته بنده خدا تقصیری نداشت. طلاق مامان باباش و ازدواج مجددشون این بلا ها رو سر شادی حساس و زودرنج آورده بود تا با ماآشنا شد..و به قول مامانش از این رو به اون رو شد. توبه کرد و چسبید به درس خیلی شوخ و سرزنده بود و وجودش باعث شادی هممون بود. در واقع این من بودم که باعث به وجود اومدن این گروه جالب شدم....هانی.....یه آدم خاص با افکار خاص! همیشه اهداف خاصی تو زندگی داشتم و با جون و دل برای رسیدن بهشون تلاش کردم. و هیچ وقت احساساتم مانع رسیدن به اهدافم نشد.از بچگی عاشق پزشکی بودم. و اولین سالی که کنکور شرکت کردم رتبه 2علوم تجربی و زبان انگلیسی رو کسب کردم.. و با کلی دوندگی تونستم هر دو رشته رو همزمان توی دانشگاه ادامه بدم. توی دانشگاه هم با مه دخت و سیمین همکلاس بودم . با هم پزشکی میخوندیم. اما شادی رشته ی پرستاری رو ادامه داد.و ارتباطمون همچنان ادامه داشت تا اون لحظه که من داشتم واسه فوق تخصص قلب میخوندم.سیمین تخصص چشم گرفته بود و مه دخت زنان. شادی هم که مشغول به کار بود. تو دنیای قشنگ نوجونی با هم عهد بستیم هرگز ازدواج نکنیم و تا آخر عمر با هم دوست بمونیم و تا اون لحظه همگی سر قولمون بودیم. تجرد ما به خاطر یه قول کودکانه نبود. به خاطر این بود که به خاطر تحصیل و مشغولیت های دیگه حتی وقت فکر کردن به ازدواج رو هم نداشتیم. اما مگه خواستگار ها ول کن بودند؟ ماجرای خواستگاری رو تمام و کمال واسشون تعریف کردم.عکس العمل سیمین همون بود که انتظارشو داشتم. دوستانه گفت:ببین هانی جون امیدوارم از حرفی که میخوام بزنم دلخور نشی عزیزم. میدونی....تو برای ازدواج و خوشبخت کردن یه مرد واقعا ایده الی عزیزم و من نمیتونم این مسئله رو انکار کنم. اما به نظرم داری زیادی سخت می گیری. همین اقایی که امروز اومده بود خواستگاریت. به نظرم واقعا شرایط خوبی داشته.فکر نمیکنی یه خرده بی فکری کردی که سریع بهش جواب مثبت دادی؟ _وای سیمین چی میگی؟ من نسبت به اون هیچ احساس خاصی نداشتم .تو که میدونی من تا گلوم جایی گیر نکنه ازدواج نمیکنم. اون حتی به عشق هم اعتقادی نداشت.و زندگی که با عشق شروع نشه دیر یا زود از هم میپاشه.جدا از اون...حالم از تک تک افراد این جنس ظالم به هم میخوره... _هانی!خواهش میکنم اشتباه نکن. عشق قبل از ازدواج مثل تبیه که زود سرد میشه. دووم نداره. در عوض عشق بعد ازدواج از موندگار ترین عشقهاست _عزیزم اون عشقهایی که میگی عشق نیست. هوسه و خوب معلومه بعد ازدواج سرد میشه. عشق واقعی خیلی پاک و مقدسه و با خیلی چیزهایی که با عشق اشتباه می گیریم قابل مقایسه نیست. متاسفانه اون چیزی که بعد ازدواج به وجود میاد عشق نیست،عادته،هوسه،دلبستگیه اما عشق نیست .عشق واقعی ادمو به ازادی میرسونه اما عشق نما ها خیلی دست و پاگیرند اصلا عشق نیستند اسارت خودخواهانه اند. توی همین ایران خودمون ،زن و شوهرا رو ببین.....نصف بیشتر زنای ایرانی برده ی مرداشونند. و مردا هم ادعای عاشقی دارن اما با تعصب و به قول خودشون غیرت دست و پای ما رو بستن. اینه عشق؟ که قدرت اختیار و تصمیم گیری و ازادی عمل عزیزترینت رو که جز ارزشمند ترین مواهب الهیه ازش بگیری چون دوسش داری؟ تو به این میگی عشق...نه سیمین جون عشق چیزی نیست که هر آدمی قادر به درکش باشه یا راه و رسمشو بدونه. سیمین دهنشو باز کرد جواب بده که شادی مداخله کرد: ای بابا! بسه دیگه!اومدیم اینجا حال کنیم مشکلاتمونو فراموش کنیم نه اینکه شاهد دعوای شما دو تا باشیم و یه مشکل به مشکلاتمون اضافه بشه! لبخندی زد و با شور و شوق ادامه داد:راستی بچه ها نگفتم از سوتی امروزمون! تازه یاد گندکاری صبح شادی افتادم . و زدم زیر خنده. شادی که خنده ی منو دید گفت: منو باش که فکر میکردم ناراحت شدی! تازه بماند سوتی ها بعد رفتن جنابعالی شروع شد! راستی نگفتی دکتر سماوات چیکارت داشت؟ بعد انگار چیزی یادش اومده باشه یهو خنده اش تبدیل به اخمی تصنعی شد و گفت:اصلا یادم نبود امروز حسابی بیخبرم گذاشتی ،بی خداحافظی رفتی، بعد هم به خاطر تو با اون دیو سه سر رو به رو شدم.!نامرد! مه دخت که از اداهای شادی خنده اش گرفته بو گفت: بسه شادی!مثلا اومدی بین این دو تا اتش بس کنی ؟ چشم غره ای به من رفت و رو به مه دخت گفت: اخه نمیدونی امروز چیکارا که نکرده این هانی خانوم! _خیلی پررویی شادی من چیکارا کردم یا تو؟ سیمین_خب از اول بگین ببینم چی شده؟ و شادی از خدا خواسته شروع به تعریف وقایع صبح کرد. و تا اونجا که از هم جدا شدیم تعریف کرد و من بقیشو.حرفام که تموم شد شادی ادامه داد: ههه!من بدبخت کلی نگران شدم . انقدر کار ریخته بود سرم که نتونستم بیام ازت جریانو بپرسم. تازه وقت ناهار اومدم دنبالت. ظاهرا هیچ بیماری تو اتاق نبود . در زدم کسی جواب نداد. من هم همینطوری وارد شدم اخه سابقه نداشت بی خداحافظی بری. کسی رو ندیدم. اما وقتی خوب نگاه کردم متوجه شدم یه نفر پشت پردس. بعد هم فکر کردم تویی که قهر کردی. خلاصه شروع کردم زبون ریختن. و عذر خواهی کردن و به فحش کشیدن نامدار که باعث قهرمون بود....کلی وراجی کردم که جواب ندادی بعد هم اومدم مزه بریزم شروع کردم به تعریف از دکتر ملکی و پای لنگش و بعد دکتر کیانی بداخم که خنده به لبش باز نمیشه....خلاصه به اینجا که رسیدم اون یارویی که پشت پرده بود بالاخره صداش در اومد و گفت: منظورتون از کیانی سهند کیانی که نیست....و من دیدم ای دل غافل.....نیم ساعته دارم واسه کی قصه ی حسین کرد شبستری میگم؟ هر سه با هم پرسیدیم:کی؟و خندیدیم شادی ادامه داد: اونجا بود که فهمیدم جز بدشانس ترین مخلوقات خدام...آخه نامدار برای بار دوم مچمو گرفت! _چیییی؟ _خلاصه اول از دکتر کیانی پرسید اینطور که فهمیدم از دوستای جون جونی دانشگاهش بوده که بعد امریکا رفتن نامدار ارتباطشن قطع میشه...بعد که خوب ازم اطلاعات گرفت گیر داد بهم که چه جور ادمی هستی پشت همکارت غیبت میکنی و این حرفا...خلاصه دیدم اوضاع پسه یارو هم گیره.. از دهنم پرید که کار من با کسی رودربایستی ندارم و اگه لا زم باشه جلوشون هم میگم. و اون هم کلی مسخرم کرد. دیو سه سر!حالا میخوام واسه کم کردن روی اونم که شده فردا برم به کیانی و ملکی قضیه رو بگم تا انقد الکی هارت و پورت نکنه. شادی انقدر مزه ریخت که از خنده اشک ریختیم.و من خدا رو شکر کردم که چنین خانواده ی با شعور و چنین دوستانی دارم ..... صبح روز بعد باز هم بعد از ورودم به بیمارستان بهم خبر رسید که دکتر سماوات کارم داره و من اینبار مطمئن بودم درمورد نامداره و رفتاری که باهاش داشتم. خلاصه خوشی ها و خنده های دیشب از دماغم اومد. و کلی نامدارو فحش دادم تا به طبقه دهم رسیدم. در اتاق دکتر سماوات رو که باز کردم خشکم زد. نامدار و 9پزشک دیگه نشسته بودن و بروبر نگاهم میکردند. سلامی دادم و به دستور دکتر سماوات نشستم. هیچ سردرنمیاوردم.این همه آدم اینجا چیکار میکنند؟ یعنی قضیه انقدر جدیه؟یا مسئله ی دیگه ای هست؟ مغزم پر علامت سوال بود و منتظر بودم یکی یه چیزی بگه اما انگار اون بنده خداها خودشونم نمیدونستن چه خبره . تا بالاخره دکتر سماوات شروع به صحبت کرد و علامت سوال ها یکی پس از دیگری از بین رفت.......راجع به سمیناری صحبت کرد که قرار بود تو فرانسه برگزار بشه و نتایج آخرین پژوهش های مربوط به قلب در حضور بهترین پزشکان سراسر دنیا بررسی بشه . یه جور تبادل اطلاعات. و ما افرادی بودیم که دکتر سماوات برای این سمینار ها در نظر گرفته بود. یا خواب پریشبم افتادم و لبخند زدم. پس خوابم بیراه هم نبود. باید خوشحال میبودم. هم بابت دیدن مجدد پاریس و دوستانم وهم بابت رفتنم به چنین سمینارهایی. اما تنها چیزی که در وجودم یافت نمیشد خوشحالی بود. دلیل انتخاب دکتر سماوات رو نمیدونستم. توی بیمارستان ما پزشکانی بهتر و شایسته تر از من بودند.پس دلیل این انتخاب چی بود؟چرا من؟ کم کم همه رفتند وو من موندم و دکتر سماوات. او که دید قصد رفتن ندارم با مهربونی پرسید:مشکلی هست هانی جان؟ _نه دکتر.راستش....بله.من دلیل این انتخابتونو نمیدونم و فکر میکنم خیلیا شایستگیشون بیشتر از منه. و فکر میکنم پیشنهادتونو قبول نکنم بهتره. لبخندی زد و با همون لحن پاسخ داد: ببین هانی میدونی که من آدم احساساتی نیستم و عادت هم ندارنم بین همکارام فرقی بذارم.پس حتما دلیل موجهی برای انتخاب تو داشتم. در واقع دلایل موجهی....اولا اینکه تو به زبان فرانسه تسلط کامل داری و کمک بزرگی محسوب میشی دخترم. بعد هم 3-4سال اونجا زندگی کردی و میتونی واسمون یه راهنمای خوب باشی. بعد هم یکی از لایق ترین دانشجوهامی که مطمئنا آینده خوبی در انتظارته و به نظرم این سمینار کمک بزرگیه برات.و یه دلیل دیگه که شاید اصلی ترینشه....و متاسفانه الان نمیتونم بهت بگم عزیزم.و بعدا خودت میفهمی...در حال صلاح تو در رفتنه. مطمئنم بعدا کلی دعام میکنی که فرستادمت.بقیه ی همکارا هم از انتخابم راضیند.خب بازم مشکلی هست؟ لحن قاطعانه اش اجازه ی مخالفت به من نداد و من بعد تیکه پاره کردن تعارفها رفتم با یه فکر مشغول به کارم برسم. _چی؟ چیکار میخوای بکنی؟بری فرانسه؟ اون هم ده روز تمام؟ شوخیت گرفته؟ _نه کاملا جدی میگم. با شادی نشسته بودیم توی حیاط بیمارستان ساندویچ میخوردیم که ماجرا رو براش تعریف کردم و در کمال تعجب خیلی ناراحت شد. برای اینکه بحثو عوض کنم و از ناراحتی درش بیارم پرسیدم:راستی شادی واقعا میخوای به دکتر ملکی و کیانی بگی؟ با همون قیافه گفت:آره پس چی فکر کردی! شادیه و حرفش! البته امروز هیچکدوم نبودن .فردا هم که من نیستم. میمونه پس فردا.که فقط ملکی هست. میرم باهاش حرف میزنم .آدم منطقیه . اما بدجور از این یارو کیانی میترسم. عین سگ فقط پاچه یگیره. بیچاره زنش. با یه من عسل هم نمیشه خوردش.حالا یه ذره ملاحظه سن بالاها رو داره اما نمیدونی با دخترای جوون چه برخوردی داره که. _من خیلی کم باهاش برخورد داشتم. آخه معمولا بیهوشیمو با دکتر بهنوش هماهنگ میکنم.باهاش راحتترم. اما تا حالا ازش بی احترامی و بدخلقی ندیدم. فقط مشکلش اینه که ابروهاش به هم گره خورده. _کلا همه باتو یه رفتار دیگه دارن هانی جون. همه قبولت دارن. بهت احترام میذارن. اگه پررو نمیشی باید بگم واقعا هم قابل احترام و ستایشی عزیزم. رفتارت نا خود آگاه آددمو وادار به اطاعت و احترام میکنه.از همون دوازده سال پیشم همینجوری بودی. همیشه بهت غبطه میخوردم.و حسادت می کردم. _حالا چی؟ _نه.خودت بهم یاد دادی آدم باید به خودش عشق بورزه و خودشو همونجور که هست دوست داشته باشه. _چه خوب یادتمونده! _همه ی حرفاتو خوب یادمه . تو بهترین معلم بودی و هستی. و اشک تو چشماش حلقه زد.در آغوش گرفتمش و کلی با هم درد و دل کردیم. · * * * مامان و با از هم راضی بودن که برم و تازه کلی از انتخاب دکتر سماوات خوشحال شدن.شادی بالاخره شجاعت به خرج داد و همه چیزو به دکتر ملکی و کیانی گفت. به گفته ی خودش عکس العمل دکتر ملکی خیلی دیدنی بود. کلی خندیده و به شادی گفته نیازی به گفتن نبود و شادی هر وقت خواست میتونه مسخرش کنه و بخنده. گفته از شادی دیگران شاد میشه و چه خوب که پای لنگش و موی سفیدش موجب خنده ی دیگران بشه و دلشونو شاد کنه. بعد اون احترامم نسبت بهش بیشتر شد. واقعا مرد فهمیده ای بود. اما دکتر کیانی....شادی با ترس و لرز قضیه رو بهش گفته بود و او نگاه وحشتناکی به شادی انداخته و بی هیچ حرفی رفته بود. به قول شادی بهترین برخوردی بود که میشد انتظارشو داشت.البته تا 5 روز شادی منتظر اخراج بود و آخر سر روز پنجم طاقت نیاورد.و دوباره رفت سراغ کیانی. اصرار های من برای نرفتنش ههم بی فایده بود. فردای اون روز قرار بود با همکارا راهی فرانسه بشم. احتمالش زیاد بود کیانی برخورد بدی با شادی حساس من داشته باشه و من دوست نداشتم شادی توی اون شرایط تنها باشه .اصرار هام فایده نداشت و همزمان با خروج من از بیمارستان رفت سراغ کیانی.من هم کلی نامدارو نفرین کردم که عین زلزله ارامشمونو به هم ریخت. وقتی رسیدم خونه خاله پونه و رز و رضا بچه هاش و زندایی مریم با الینا دخترش و خانم جون و آقا جون خونمون بودند. شب همگی شام مهمونمون بودن(به مناسبت سفر من) و حالا یه کم زودتر اومده بودن کمک کنند کارها رو انجام بدیم. با همه سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم.همشونو عاشقانه دوست داشتم. بعد هم همگی با هم شروع کردیم به چیدن چمدون من. ! کلی لباس و لوازم ارایش و کیف و کفش و کاغذ و قلم رو به زور چپوندیم توی چمدون. مامان هم یه ساک گنده پر از خوراکی واسم گذاشته بود کنار. خلاصه تا شب که اقایون بیان کلی گفتیم و خندیدیم . نمیدونم چرا نسبت به این سفر نسبتا ناگهانی یه احساس خاص داشتم. بارها و بارها تنها به سفر رفته بودم. دوران راهنمایی و دبیرستان از طرف مدرسه با دوستان،دوره دانشجویی از طرف دانشگاه،حتی چند سال تو فرانسه تنها زندگی کرده بودم . اما هیچوقت این حس خاص بهم دست نداده بود.یه حس خاص. نمیدونم شیرین یا تلخ! فقط وجودشو احساس میکردم. شب دایی پویا و بابا و اقا محسن شوهر خالم اومدند و به قول معروف تازه جمعمون جمع شد. ساعت 4 صبح پرواز داشتمو 3 باید فرودگاه میبودم. ساعت 12 شب که تازه چونه هامون گرم شده بود شادی و مه دخت و سیمین اومدند. مامان اونا رو هم واسه شام دعوت کرده بود که هیچکدوم قبول نکردند.شب خیلی خیلی خوبی بود با یه عالمه احساس خوب که هنوزم که هنوزه به یادشون دارم. میگن مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز میشه قضیه ی من و نامداره. هر چی بیشتر ازش فرار میکنم بیشتر جلوم سبز میشه. البته اگه بخوام منصف باشم باید بگم سبزش میکنن. آخه فکر نمیکنم اون هم از سبز شدن جلوی لونه ی ماری با نیش سمی خوشش بیاد. اصلا تقصیر این دکتر سماواته. نه تقصیر دکتر سلطانیه که بازنشسته شد و جاش این دیو سه سر اومد.هر روز بعدد از تموم شدن کارم فوری میزدم بیرون که مبادا باهاش برخوردی نداشته باشم و ریخت نحسشو نبینم. روزهاییم که شیفتش قبل از من بود دیر میرفتم که حتما رفته باشه و نبینمش. اما انگار بوی عطرش هیچوقت قصد رفتن نداشت. نمیدونم با ادکلن دوش میگرفت که تا 3ساعت بعد رفتنش بوش تو اتاق میموند.دلم واسه ادکلنش میسوخت. بوی خیلی خوبی داشت.اما به نظرم برازنده ی نامدار نبود. بیچاره ادم بدی نبود.بیمارا و کادر بیمارستان که خیلی ازش راضی بودند . از اون ادمای جدی بود. همیشه ی خدا هم کت و شلوار و کراوات میپوشید و رسمی برخورد میکرد.اما من دل خوشی ازش نداشتم. دوست داشتم سربه تنش نباشه. حالا هم که به دستور! دکتر سماوات روی صندلی کناری من نشسته بود و من باید تا رسیدن به فرانسه تحملش میکردم. تازه دکتر سماوات به همینم راضی نبود قربونش برم. از اونجایی که جلوی ما نشسته بود و میدید حرفی نمیزنیم هی میگفت امیرهانی چرا حرف نمیزنید جوونا؟شما که باید خوب حرف همو بفهمید! اما نمیدونست اگه قرار باشه حرفی به هم بزنیم ناسزا و بدوبیراهه نه حرف های دوستانه. از پنجره هواپیما بیرونو نگاه میکردم . از بالا همه جا سبز دیده میشد. عاشق بهار و سبزی و نشاطش بودم.بهار واسم زندگی بود. یاد بارون بهاری افتادم که چقدر دوستداشتنیه و یاد باران اشک مامان و خانم جون موقع خداحافظی. صدای دکتر سماوات رشته ی افکرمو از هم گسیخت.طرف صحبتش نامدار بود. داشتن راجع به یک کتاب صحبت میکردن.اخه نامدار از وقتی نشسته بود یه کتاب گرفته بود دستش میخوند. شنیدن اسمم از زبان دکتر سماوات باعث شد توجهم به صحبتشون جلب بشه. نگاهی به من انداخت و دوباره رو به نامدار گفت: امیرجان میدونستی نویسنده ی این کتابی که داری میخونه کنارت نشسته باباجان؟پس قطعا حرفهاش خیلی شیرین تر از نوشته هاشه.و دوباره برگشت.نامدار با تعجب زل زده بود به من. اینکارش عصبیم میکرد پس بالاخره سکوتو شکستم و گفتم:امری دارید جناب نامدار؟ نگاهی به کتاب و بعد نگاهی به من کرد و گفت: واقعا شما این کتابو نوشتید؟ نگاهی به کتاب انداختم و من هم تعجب کردم. داشت رمان میخوند! اونم چه رمانی! نوشته ی خودم بود. از بچگی استعداد نوشتن داشتم و بالاخره وقتی 14سالم بود اولین کتابمو نوشتم .ترجمه هم زیاد کرده بودم.اما فکر نمیکردم یکی عین نامدار رمان بخونه. جوابشو دادم:بله. _بله!؟؟؟!چطور ممکنه؟ _خودتون که ملاحظه میکنید. نوشته نویسنده ه.کامیاب. _بله. اما شما چطور میتونستید چنین کتابی رو بنویسید؟ _با دستم. خودکار دستم میگرفتم روی کاغذ مینوشتم. _جدی میگم خانم ! این کتاب مال 7 سال پیشه . قطعا اون موقع شما سنی نداشتید که .... _بیست سال کم سنی نیست ابروهاش تا بیشترین حد ممکن بالا رفت و پرسید:یعنی شما الان 27 سالتونه؟ _بااجازتون. قیافه ای جدی به خود گرفت:من اهل شوخی نیستم ها خانم کامیاب! جدی تر از او گفتم:من هم شوخی نکردم جناب نامدار. _یعنی شما واقعا 27سالتونه؟ _عادت ندارم حرفی رو 2بار تکرار کنم اقا. یکبار گفتم که بله. میفهمیدم چرا کلید کرده به سنم. اخه خیلی جوون تر به نظر میرسیدم. بهم میخورد حداکثر 23سالم باشه. از بچگی همینطوری بودم.قیافم کمتر از سنم نشون میداد و عقلم خیلی بیشتر از سنم میرسید . نامدار گفت: منو ببخشید اخه همیشه فکر میکردم خانم کامیاب یه خانم مسنو پابه سن گذاشته اند. اخه رمانهای ایشون خیلی پخته تر از رمانهای دیگه است.اصلا فکرشم نمیکردم شما .....به هر حال باید ببخشید. از ببخشید گفتنش خجالت کشیدم.و یاد رفتار گند و توهین هفته ی پیشم افتادم و ناخوداگاه گفتم: فکر میکنم من هم یه عذرخواهی به شما بدهکارم.بابت رفتار اون روزم واقعا متاسفم. _من فراموشش کردم خانم کامیاب!عادت ندارم در گذشته زندگی کنم.هرچند اون گذشته خیلی خیلی نزدیک باشه. _به هر حال ادب حکم میکرد عذر خواهی کنم. _از چه سنی نوشتن رو شروع کردید؟ _از وقتی نوشتنو یاد گرفتم. _جدی پرسیدم! _خب من هم جدی گفتم.نمیدونم قیافه و لحن من شبیه کسانیه که شوخی میکنند؟ _نه. پس یعنی شما نوشتن رمانو از 6-7سالگی شروع کردید؟ پقی زدم زیر خنده: ببینید شما اول مشکلتونو باخودتون حل کنید بعد.....من از14سالگی اینکارو شروع کردم.اما نوشتنو از موقعی که یاد گرفتم. اون موقع رمان نمینوشتم. داستان های کودکانه و بعضا نمایشنامه مینوشتم. _جدا؟ _بله. _پس حتما کتاب هم زیاد مطالعه میکردید؟ _بله. من عاشق کتاب بوده و هستم. زندگی من بدون کتاب بی معنی میشه. شاید باورتون نشه اما اگه 2روز ،فقط دوروز مطالعه نداشته باشم حال آدمای افسرده رو پیدا میکنم . به فکر فرو رفت و در همون حال انگار داره با خودش حرف میزد میگفت:این همه تناقض عجیبه.فهمیدم منظورش منم. اما خودمو زدم به نفهمی وپرسیدم:چیزی فرمودید؟ به خودش اومد و گفت: نه .حتما مطالعات درسی و پزشکی هم زیاد دارید که دکتر سماوات اونطور ازتون تعریف میکرد. _چطور؟ _میدونید..دوران دانشجویی دکتر سماوات همیشه به من میگفت تو از بهترین دانشجوهایی هستی که داشتم. مطمئنم که میدونید دکتر سماوات فوق العاده رک هستند و اصلا تعریف الکی تو کارشون نیست. بعد اون هیچوقت نشیندم چنین تعریفی از کسی بکنن . جز شما....همیشه میگن خانم کامیاب تکه. و من تاحالا چنین دانشجوی با هدفی نداشتم. برام خیلی جالب بود. _و حتما دوست داشتید بدونید ایا دکتر سماوات اون روی خانم کامیاب رو که شما دیدید رو دیده یا نه. باز هم مایه ی شگفتیش شدم و ابروهاش بالا رفت و جدی جدی گفت:صراحت شما از دکتر سماوات هم بیشتره.جالبه.خیلی دوست دارم بدونم... پریدم وسط حرفش: که چه چیز در وجود من باعث میشه دکتر سماوات بگه تکه؟ لبخندی زد و من جوابمو گرفتم. تا اخر راه با هم راجع به کتاب صحبت کردیم. اون هم مثل من خوره ی کتاب بود. از همون اول فهمیدم خیلی خیلی تیزه. چیزی که کمتر تو مردا پیدا میشه.موقع فرود فهمیدم احساسم نسبت بهش اندازه ی 1درجه تغییر کرده! دکتر سماوات هتل مجللی برای اقامتمون در نظر گرفته بود. اتاق من هم یکی از قشنگترین اتاق ها بود. وسایلمو گذاشتم و بعد یه دوش کوچولو برای خوردن نهار به رستوران هتل رفتم. اخرین نفر بودم. همه لباس هاشونو عوض کرده بودند. اقایون با لباس های راحت اومده بودند. البته نامدار هنوز کت و شلوار و کراوات تنش بود .خانمها هم بی خیال مانتو و روسری شده بودند.البته به جز من. نهار در آرامش کامل صرف شد و بعد همگی راهی سالنی که سمینار درش برگزار میشد شدیم. فضای اونجا و مطالبی که بازگو شد واقعا برام جالب بود. انقدر جالب که اصلا متوجه گذشت زمان و تاریک شدن هوا نشدم.بعد اتمام سمینار معترض و به دکتر سماوات کردم و گفتم:چقدر زود تموم شد دکتر! که پاسخ شنیدم: دخترم ما 5ساعته اینجا نشستیم.و همه حسابی خسته ایم. حالا اگه شما مایلی بمونی و در نظافت اینجا کمک کنی مانعی نداره. و همه زدند زیر خنده. ومن هم با کمال میل همراهیشون کردم.شام باز هم در رستوران هتل صرف شد اما اینبار خبری از ارامش نبود. همه مشغول صحبت بودیم هفت روز به همین منوال گذشت و الحق خیلی خیلی خوش گذشت. به دانشگاه قدیمی سر زدم . اساتید از دیدنم خیلی خوشحای شدند و من هم متقابلا خوشحال شدم. با دوستان قدیمی دیدار تازه کردم .با همکارا از جاهای دیدنی بازدید کردیم. واقعا روز های خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتیم. صمیمیت بین همکارا هم به میزان زیادی افزایش یافت ومن سوژه ی جدیدی برای نوشتن رمان جدید پیدا کردم. زندگی دکتر میریان 45ساله به نظرم سوژه ی جالبی بود. از15سالگی ازدواج کرده بود .اون هم ازدواج اجباری......شوهرش 10سال از خودش بزرگتر بود و سیکل داشت. و برعکس او خانم میریان عاشق درس خوندن. خلاصه اولش با کلی سیاست شوهرشو عاشق خودش میکنه و البته خودشم عاشقش میشه و بعد راضیش میکنه به درس خوندن. میگفت تو این 30 سال که ازدواج کردن یکبار هم دعوا نکردن. به نظرم زندگیشون استثنا بود. آخه هیچوقت به عشق بعد ازدواج اعتقاد نداشتم. اصلا به ازدواج سنتی و بدون عشق اعتقاد نداشتم. اخه تو 27سال عمری که خدا بهم داده بود حتی یک مورد ازدواج سنتی موفق رو هم ندیده بودم . به نظرم همیشه اینجور ازدواجا از دور قشنگه و دورنماش جالب اما از نزدیک ویرانس. راستش با دیدن نتایج برخی ازدواج های سنتی کلا نسبت به قضیه ی ازدواج بی اعتقاد می شدم. راستش خودمم ثمره ی یک ازدواج کاملا سنتی بودم. بابام مهندس برق بود و به نظرم مرد خیلی خیلی خوبی بود. درواقع از معدود مردایی بود که تا حدودی قبولشون داشتم. اخه هنوز مردی پیدا نشده بود که 100 درصد قبولش داشته باشم. مامانمم کارشناس تغذیه بود. و دوستداشتنی ترین زنی که دیده بودم. به نظرم هردو ایده ال بودند. اما نه برای همدیگه. درواقع اصلا روحیاتشون با هم جور نبود. همدیگه رو خیلی دوست داشتن و سعی میکردن تا جاییکه ممکنه با هم بسازند. اما من میدیدم که از درون خرد میشن. چون نه بابا مامانو درک میکرد نه مامان بابا رو. خلاصه بگم مشکلشون عدم درک متقابل بود که اثار مخرب فراوونی داشت.از دور قشنگ ترین زندگی رو داشتیم. زندگی که همه حسرتشو داشتن . ومن روزی هزار بار از این بابت خدا رو شکر میکردم. اما کی خبر داشت از درون ما؟دعوا و جدال تو کارمون نبود....درواقع اگه میدیدی میگفتی اصلا مشکلی وجود نداره فقط این من بودم که میفهمیدم و غصه میخوردم. ....... .البته اینم بگم مامان و بابا هیچوقت برای من و امیر که 12 سال ازم کوچیکتره کم نذاشتند. درواقع ما کمبود هیچ چی نداشتیم و به جرئت میگم گل سرسبد فامیل بودیم.اما خب من از همون موقع که معنی خوب و بد و فمیدم ازدواج سنتی رو بردم جز دسته ی بد ها. با مصاحبت با دکتر میری برای اولین بار یه ازدواج سنتی موفق دیدم. و خب تصمیم گرفتم ثبتش کنم..... راستی نگفتم با خانواده و دوستان هم درارتباط بودم و هر روز چندبار با هم حرف میزدیم. همه چی رو به راه بود جز حال شادی. خودش که چیزی بروز نمیداد اما از صداش کاملا مشخص بود که مشکلی داره.و اصرار های فراوون من مبنی بر مطرح کردن مشکلش بی نتیجه موند. تقریبا مطمئن بودم مشکلش ربطی به دکتر کیانی داره. اما اینبار دیگه نامدار رو نفرین نکردم . اخه توی این یه هفته فهمیدم ادم محترمیه . اینم بگم هنوز کت و شلوار و کراواتشو در نیاورده. نه اینکه اصلا در نیاورده.....! اتفاقا زیاد دراورده....چون تا حالا نشده یه تیپو2بار بزنه. اما کسی بدون کت و شلوار و کراوات رویت نکردتش. و من احتمال میدم شبها هم با کت و شلوار و کراوات بخوابه. ! گفتم تا روز هفتم .....آره روز هفتم.....روز هفتم بود که دکتر سماوات یه خبر بهمون داد که تا نیم ساعت دهنمون باز موند. مثل اینکه مسئولا خیلی از سمینار ها خوشسون اومده بود چون تصمیم داشتن 10 روز به مدتش اضافه کنن. البته اکثر کسانی که از ایران اوده بودند قبول نکردند و قرا ربود عده ی کمی در سمینارهای 10روز دوم شرکت کنند. دکتر سماوات اعتقاد داشت اگه بمونیم به نفعمونه. هم به نفع خودمون هم به نفع بیمارستان. و اصرار داشت حداقل 2-3نفر بمونند. خودش که معذور بود.اخه نمیشد 20 روز یه بیمارستان با اون عظمت رو ول کنه به امون خدا. بقیه هم هر کدوم عذری اوردند. خب حق هم داشتند. همه متاهل بودند و نمیتونستند زندگیشونو ول کنند که. خلاصه بالاخره دکتر سماوات به این نتیجه رسید که نمیشه بمونیم که نمیدونم یهو دکتر میریان چه فکری پیش خودش کرد و گفت پس مجردها چرا نمونن؟ اولش نفهمیدم منظورش کیه.....اما بعد که نامدار اعتراض کرد دوزاریم افتاد که چه خبره و دادم بلند شد و بهانه اوردم مامان بابام بیشتر اجازه نمیدن! که دکتر سماوات همونجا زنگ زد به خونمون و قضیه رو گفت و اونا هم با کمال میل قبول کردند. دیگه بهانه ای نداشتم ... بالاخره به اصرار دکتر سماوات قبول کردم بمونم. دکتر سماوات جای پدرم بود و رد کردن درخواستش خارج از توانم. نامدار هم قبول کرد البته اونموقع دیگه شب شده بود.چه شبی هم بودنسیم میوزید و روحمو نوازش میکرد . هوا هم عالی بود اونقدر که نتونستم در برابر وسوسه بیرون رفتم مقاومت کنم.و زدم بیرون. قصدم این بود که کمی پیاده روی کنم و قبل اینکه خیلی دیر بشه برگردم. غرق افکرم بودم و دردودل با خدا که صدایی توجهمو به خودش جلب کرد.چندتا پسر جوون بودن و کاملا مشخص بود مستن. نگاهی به اطراف انداختم یخ کردم. هیچکس تو خیابون نبود.و هوا تاریک تاریک بود. معلوم بود چند ساعتی از خروجم از هتل میگذره. با ارزیابی موقعیتم فهمیدم تقریبا خیلی از هتل دور شدم. وقت تعجب کردن نبود. باید فرار میکردم .نگاهی به کفش هام انداختم و از فرار منصرف شدم. با کفش پاشنه 7سانتی که نمیشد فرار کرد.بیشتر انرژیم تحلیل میرفت. تصمیم گرفتم بمونم و از خودم دفاع کنم.قبلا کلاس های دفاع شخصی رفته بودم. از این موارد هم برام پیش اومده بود وتا حالا هیچوقت کم نیاورده بودم. اما اینا5-6نفر بودند و همین بود که منو میترسوند. جملاتشون لحظه به لحظه وقیح تر میشد و بهم نزدیک تر میشدن. چاره ای نبود . به خدا توکل کردم و کفشامو در آوردم و مشت و لگدد بود که نثارشون کردم. نفر اولو خیلی راحت نقش زمین کردم. و همینطور نفرات دوم و سوم و چهارم. سه نفر مونده بودن .خیس عرق بودم و دیگه توانی برای مبارزه نداشتم. یکیشون جلو اومد و دستشو رو شونم گذاشت و گفت:تسلیم رو قبول کن کوچولو.با ما یا مطمئنا نمیذاریم بهت بد بگذره. با انزجار فریاد زدم:خفه شو آشغال. تو دلم از خدا کمک خواستم و تمام نیرومو جمع کردم.و لگدی بهش زدم که اون هم روی زمین افتاد.اخیش.دونفر موندن.نگاهی انداختم و به جای دو نفر سه نفرو دیدم ذکه با هم پچ پچ میکردند. نفر سوم که عین احمقا پشتش به من بود و کارمو راحت کرده بود. با خودم گفتم مستی هم عجب دنیاییه ها و یارو رو گرفتم زیر باران مشت و لگد. مگه از پا درمیومد؟ همینجور داشتم کتکش میزدم که یکدفعه برگشت و دستم تو هوا خشک شد. وای خدا! اینکه مزاحم نبود.نامدار بود. از دیدن او بیشتر از دیدن مزاحم ها ترسیدم. انگار خودشم فهمید چون گفت:نترسید خانم کامیاب . با همون جمله ی کوتاه ارامش گرفتم. دوتایی خیلی راحت دخل اون دوتای باقیمونده رو در آوردیم. و من موندم با یک دنیا خجالت و شرمندگی و نامدار. دنبال کفش هام میگشتم که فقط یه لنگشو پیدا کردم.. از شانس بدم لنگه ی دوم تو جوی اب بود اونم چه جویی!بی شباهت به رودخونه نبود.. نمیشد کاری کرد تصمیم گرفتم پابرهنه اون همه راهو برم.لنگه کفشو هم انداختم توی جوی کنار اون یکی. و بعد تازه یاد نامدار افتادم و بی رمق به چهره ی متعجبش لبخند زدم و گفتم: نمیدونم باید عذر خواهی کنم یا تشکر. _هیچکدوم. کاری نکردم که. شما به خوبی از پس اونا براومده بودید. ...ببینم کار شما بود دیگه؟ _بله کار خودم بود. _چه دست سنگینی هم دارید ماشالا! -من شرمنده ام واقعا . راستش اصلا خوابشم نمیدیدم شما باشید. فکر کردم یکی از اون اوباشه. _من هم نگفتم که شما شرمنده شید خانم محترم. نیازی هم به عذر خواهی نیست. من کاملا درکتون میکنم .و حقو به شما میدم. هر خانمی نمیتونست اونطور از خودش دفاع کنه. نگاهی به پاهای برهنه ام انداخت و گفت: حالا چطوری میخواید این همه راه رو تا هتل پیاده برید؟ تاکسی هم که پیدا نمیشه. راستی....این همه راهو پیاده اومدید؟ _بله. هوای بهاری وسوسه ام کرد و برای پیاده روی زدم بیرون و اصلا متوجه نشدم کی رسیدم اینجا.یعنی اصلا متوجه گذر زمان نشدم. وگرنه _خانم کامیاب من که از شما توضیح نخواستم. قطعا خانم بالغ و عاقلی چون شما میدونه چی براش خوبه چی بد. درمورد وسوسه ی بهار هم کاملا حقو به شما میدم . چون همین هوا بود که منو تا اینجا کشوند. تو دلم گفتم اخیش.....بالاخره یه مرد پیدا شد که خودشو اقابالاسر و صاحب همه ی خانم های دنیا ندونه و از این فکرم خندم گرفت. اخه من از غیرت و تعصب مردا بیزار بودم. دوست داشتم همیشه ازاد باشم. و مستقل عمل کنم. و خونه ی ببام همیشه این امکان برام فراهم بود چون بابا هم از اون مردا نبود که به عالم و ادم شک داشته باشه. خصوصا به تک دخترش بیشتر از چشماش اعتماد داشت. نامدار که در درک مفهوم لبخندم عاجز بود پرسید: حرف خنده داری زدم؟ _خیر... میخواستم بگم ببخشید که یادم افتاد نامدار به این کلمه حساسیت داره . انگار باز لبخند زده بودم چون نامدار دوباره پرسید:اتفاقی افتاده؟ _نه ...داشتم خدا رو شکر میکردم که نجاتم داد از این مهلکه. _خب من هم خدا رو شکر کردم .... انگار موجه شد چی گفته چون فوری خرفو عوض کرد. گفت: خب بهتره راه بیفتیم. اما قبلش دولا شد و کفشهاشو در اورد و کرفت سمتم. :شما اینا رو میپوشید _ممنون از لطفتون جناب نامدار اما نمیتونم قبول کنم. اینو گفتم و توجهم جلب شد به بوی کفش ها. و لبخند زدم...کفش هاش جای اینکه بوی پا بده بوی خوبی داشت. همون ادکلن خودش.انگار خالی کرده بود تو کفشهاش. معلوم بود از اون مردهای مرتب و همیشه اراسته است . اما اخه کدوم مردی اینکارو میکنه؟ با گفتن:شما همیشه لبخند به لب دارید لبخندمو عمیق تر کرد.و باعث شد هر 4تا چال روی صورتم نمایان بشه.2تا روگونه ها و 2تا پایین تر.خنده های من همیشه دیگرانو وادار به خنده میکرد اما این نامدار دیگه خیلی نوبر بود. چون همونجوری جدی و خشک داشت نگام میکرد. هنوزم کفش ها تو دستش بود باز تشکری کردم و گفتم:لطف کنید کفش هاتونو بپوشید تا راه بیفتیم. اما اون مغرور تر از من بود......نیم ساعت اونجا ایستادیم و اون اصرار کرد که کفشهاشو بپوشم .البته اصرار که چه عرض کنم...بیشتر دستور میداد و من تشکر میکردم. تا یکی از اون اوباش خودشو تکون داد و من به ناچار پذیرفتم . اما با این شرط که نصف راه رو من کفش بپوشم.نصف راهو او.خلاصه کفش هاشو پوشیدم و شو نه به شونه ی هم قدم برداشتیم.اون لحظه احساس کردم اصلا ازش متنفر نیستم. اصلا. نه اینکه دوستش داشته باشم ...نه.....فقط نفرتم از بین رفت و جاشو به احترام و قدر دانی داد. تو همون اولین قدم دلم براش سوخت.اخه اون بنده خدا چه گناهی کرده بود که باید اون همه راهو پا برهنه گز میکرد.تازه کلی هم کتک خورده بود. اخه چطور نتونستم تشخیص بدم ....اخه تیپ اون اوباش ها خیلی با تیپ رسمی نامدار فرق داشت. نگاهی بهش انداختم و متوجه شدم بالاخره کتشو در آورده. یعنی اصلا از اول کت تنش نبود. یه بولیز استین بلند ابی تنش بود با شلوار سورمه ای و کراوات سرمه ای. وقتی دقتش در قدم برداشتن رو دیدم دوباره دلم سوخت و گفتم:واقعا متاسفم. و اقعا ممنونم. _همیشه انقدر تعارفی هستید؟ _باور بفرمایید تعارف نمیکنم. واقعا متاسفم و واقعا ممنونم. آخه لزومی نداشت .... نذاشت ادامه بدم و گفت: من اینطوری راحت ترم . اصلا خودتونو معذب نکنید. راستش اولش وقتی شما رو دیدم که اونطوری بدون کفش روسریتونو سفت بستین و دارید ازشون پذیرایی میکنید شکه شدم. به جثتون نمیخورد اون حرکات ....اصلا بهتون نمی اومد....خوب از پسشون بر اومدید _خب چه کنم.....با ادمای حیوون صفت باید مثل خودشون برخورد کرد. همونطور که سعدی میگه با بدان بد باش و بانیکان نکو.جای گل گل باش و جای خار خار.راستش خودمم فکر نمیکردم ازدستشون جون سالم به در ببرم. خدا کمکم کرد. _واسه همین مسائل قبول نمیکردید بمونید؟ _این مسائل یکی از دلایلم بود. _قصد فضولی ندارم....اما شنیدم شما چند سال اینجا درس میخوندید. پس اون موقع چه طور با این مسائل برخورد میکردید؟ _ خب اون موقع هم هیچ وقت تنها بیرون نمیرفتم و همیشه یکی از دوستانم باهام بود. و خب دوتایی راحت تر از پسشون بر می اومدیم.البته اکثر مواقع به خاطر تعداد زیادمون از این جور مزاحمت ها مصون بودیم. _یعنی با وجود دوستانتون باز هم به خودشون اجازه ایجاد مزاحمت میدادند؟ عجیبه. _کجاش عجیبه.تو همین ایران خودمون هم این اتفاق ها زیاد میفته.چه برسه به اینجا که فرانسه است و یه کشور کاملا ازاده _اما من فکر میکنم مردای ایرانی با شعور تر از اون هستند که وقتی١مرد همراه یه خانمه مزاحمتی براش ایجاد نکنن _خوبه خودتون دارید میکید یه مرد نه یه چند تا دختر جوون!بعد کفتن این جمله بود که تازه متوجه منظوری که میتونست بشت حرفاش باشه شدم وزدم به سیم آخر: ببینم نکنه نکنه منظورتون اینه که شما راجع به من جه فکری کردید؟که واقعا براتون متاسفم جناب نامدار فکر بیماری داریدو برای خودم که فکر میکردم عجولانه راجع بهتون قضاوت کردم که البته عجولانه بود.چون بسیار منفور تر و بی لیاقت تر از اونجه تصورشو میکردم هستید .انکار انتظار جنین رفتار تندی رو ازم نداشت جون تا جند دقیقه همینطور متعجب بهم خیره شد و تازه وقتی کفشهاشو انداختم جلوش و راهمو کشیدم که برم به خودش اومد و دوید دنبالم خانم کامیاب خانم کامیاب!صبر کنید.به خدا منظور بدی نداشتم.خانم کامیاب! ای بابا!چرا ناراحت شدید؟ مردک احمق هر چی دلش میخواد میکه بعد هم میپرسه واسه چی ناراحت میشید؟جلوم یه سری شیشه خرده ریخته بود که با یه گام بلند از روش رد شدم.خیلی وضع مسخره ای داشتم .یه کمی که دور شدم صدای آخ نامدار بلند شد.برگشتم دیدم پابرهنه افتاده دنبالم و شیشه ها رو ندیده و رفته تو پاش.اولش کلی حال کردم و دلم خنک شد اما نگاهم که افتاد به خونی که از پاش جاری بود افتاد دلم کلی واسش سوخت.جلو رفتم و چسب زخمی از کیفم در آوردم.و سمتش گرفتم سپاسگذار نگاهی بهم انداخت و گفت حالا این منم که نمیدونم عذرخواهی کنم یا تشکر.دولا شد که زخم پاشو بررسی کنه و گفت خیلی عمیقه با چسب زخم کارش راه نمیفته چسب بخیه دارید چسب بخیه هم بهش دادم که تشکر کرد نشست رو جدول و مشغول شد کفشهاشو جا گذاشته بود که رفتم آوردم.تشکری کرد و گفت: همه چیز تو کیفتون پیدا میشه ها! سرد گفتم:شغلم ایجاب میکنه. پرسید: باور کنید منظوری نداشتم..... _برام همه نیست منظوری داشتید یا نه.خوشحالم که شناختمتون. _خواهش میکنم عجولانه قضاوت نکنید حرفای منو بشنوید بعد.... _فکر میکنم حالتون خوب شد. _نه. یعنی بله. بهتره راه بیفتیم. کفش هاشو پوشید و راه افتادیم. احساس کردم موقع راه رفتن تلو تلو میخوره. ازش پرسیدم:شما هم مستید؟ نگاه بدی بهم کرد و گفت: خیر مست نیستم. من تا حالا حتی یه قلپ مشروب هم نخوردم چه برسه به اینکه... _اما راه رفتنون چیز دیگه ای رو نشون میده. _به خاطر پامه. معلوم بود دروغ میگه اما من دیگه حوصله ی کنجکاوی نداشتم . بقیه ی راه در سکوت طی شد تا رسیدیم به هتل. اونجا هم خداحفظی سردی بینمون رد و بدل شد و هرکدوم به اتاق خودمون رفتیم. از یه طرف تمام بدنم کوفته بود و از طرفی دیگه بی خوابی زده بود به سرم. یه دوش گرفتم . و لباسهامو عوض کردم. رفتم بخوابم. اما هرکاری کردم خوابم نبرد که نبرد. اخرسر تصمیم گرفتم برم کافی شاپ هتل یه چیزی بخورم و کمی روزنامه بخونم. تا شاید فرجی بشه و خوابم بگیره. لباس پوشیدم رفتم پایین. یه مجله خریدم و وارد کافی شاپ شدم. و سفارش یه فنجون شکلات داغ دادم. و نشستم سر یه میز. چند دقیقه بعد من یه سری پسر کم سن و سال اومدند میز کناریمو اشغال کردند. سفارشمو که اوردند مسخره بازی اونا هم شروع شد. سعی کردم توجهی نکنم و سریع شکلات داغمو بخورم برم اتاقم اما اونا گستاخی رو به حد اعلا رسوندن و یکیشون اومد جلو رسما تقاضا کرد امشبو با اونا بگذرونم. .....دهنمو باز کردم جواب بدم که صدایی از پشت سر گفت: متاسفم ایشون قبلا قول امشبو به من دادند.! با خودم گفتم امشب مزاحم بارون شدم....و بررگشتم ببینم کیه که انقدر با اعتماد به نفس حرف میزنه که به نامدار برخوردم و جدا وحشت کردم. خدا میدونست چه فکری دربارم کرده . خلاصه راحت یارو دک کرد وو اومد روبه روم نشست .اون هم لباساشو عوض کرده بود.و باز با کت و شلوار و کراوات نشسته بود. خدایا!نصف شبی هم ول کن نبود. با پررویی سکوت بینمونو شکستم و گفتم: عرضی داشتید جناب نامدار؟ لبخندی زد و گفت: خیر. بیخواب شده بودم . اومدم پایین که شما رو دیدم که مزاحمتون شدن.گفتم دکشون کنم. _خب حالا که دکشون کردید! _بله و فرصت رو مناسب دیدم برای رفع اتهام.خانم کامیاب. من قصد توهین نداشتم. این روزا دوستی دخترا و پسرا یه چیز عادی شده. فکر نمیکردم بهتون بر بخوره. _جدا؟ شنیدید که میگن کافر همه را به کیش خود پندارد؟ _بله. اما صرفا جهت اطلاعتون میگم من تا به حال حتی با یک دختر هم دوست نبودم و نخواهم بود. از به بازی گرفتن احساسات این جنس احساساتی بیزارم. اینم که میگم عادیه چون به چشم دیدم _من هم نمیگم غیرعادیه. اما باید توجه داشته باشید معنی دوستی دختر و پسر در ایران و اروپا خیلی متفاوته.متوجهید که؟ _بله متوجهم . باور کنید قصد جسارت نداشتم. منظورم این نبود که شما بی بند و بارید یا مشکل اخلاقی دارید. برخوردتون با اون اوباش نشون داد چقدر مقیدید همین که به اینجا رسیدید نشون میده اهل هر کاری نیستید.به هر حال من قصد توهین نداشتم . یه سو برداشت بود. _باشه. امری ندارید؟برم؟ _خانم کامیاب؟! _بفرمایید؟ _هیچی. به سلامت. _راستی... شما فرانسوی بلدید؟ _بله چطور؟ _و دکتر سماوات این موضوع رو میدونن؟ _بله. _ممنون. شبتون هم به خیر. خوابم نمی اومد اما از لج نامدار رفتم و بعد کلی غلت زدن بالاخره دم دمای صبح خوابم برد. سه روز بعد دکتر سماوات و بقیه ی همکارا در کمال بی رحمی رفتند تهران و ما رو تنها گذاشتند. شاید باورش سخت باشه اما تا ثانیه ی اخر منتظر بودم دکتر سماوات بگه تو هم بیا. اما همچین اتفاقی نیفتاد و من ارزو به دل موندم. رفتن و حتی پشت سرشونم نگاه نکردن. و منو با دیو سه سری به نام نامدار تنها گذاشتن... صبح بعد خوندن نماز دیگه نخوابیدم اول زنگ زدم برام صبحونه اوردند و بعد اینکه دلی از عزا در اوردم حاضر شدم و به اندازه ی یک ساعت زودتر از همیشه زدم بیرون. و تو دلم کلی به نامدار خندیدم. اخه دیشبش عین برج زهرمار بهم گفته بود برناممون مثل همیشه.یعنی صبحانه ساعت 6 و نیم و بعد هم سمینار.....حالا حتما کلی منتظر میشد و فحشم میداد.توی راه کلی تو دلم بهش خندیدم و به خودم افتخار!کردم که نامدارو سرکار گذاشتم. به قول مامان بعضی موقع ها یادم میره 27 سالمه و عین بچه کوچولو ها رفتار میکنم.خب رفتار آخر شب نامدار هم بی تاثیر نبود.اون همه مردونگی که در حقم کرد یه طرف اون رفتار بی ادبانش یه طرف دیگه.خب بی حساب شدیم. جدا از بچه بازیام بعضی موقع ها هم انقدر عاقلانه و منطقی برخورد میکنم که دیکران فکر میکنن 50-60سالی سن دارم. و اون موقع حالت دوم راجع بهم صادق بود! تا وقتی که برسیم لبخند ملیحی روی لبم بود. و باعث میشد راننده تاکسی چپ چپ نگام کنه. اما تا رسیدیم به سالن وا رفتم.....هیچکس نبود و من باید نیم ساعت صبر میکردم. کلی تو دلم خودمو فحش دادم بابت اون کار مسخر ه ام و فکر کردم الانه که دو نفر دارن بهم فحش میدن .یکی خودم و یکی نامدار. خلاصه بی خیال فحش دادن شدم و تودلم کلی از خودم تعریف و تمجید کردم تا مثلا اثر فحش ها و نفرین ها از بین بره و بعد کلی به دیوونگی های خودم خندیدم. البته باز هم تو دلم! تا بالاخره سالن پر شد و سمینار اغاز....تا کلا از فکر نامدار بیرون اومدم. تا اخر سمینار کاملا همه چیز یادم رفته بود تا سمینار تموم شه هم یادم نبود چیکار کردم...اما تا سمینار تموم شد یادم افتاد...خودمو لابه لای جمعیت گم و گور کردم و از سالن زدم بیرون و سریع تاکسی گرفتم و خداروشکر با نامدار برخورد نکردم. راستش تصمیم گرفته بودم تو اون ده روز باقیمانده هیچ برخوردی باهاش نداشته باشم و حتی یکبار هم نبینمش.شام و نهارو هم تو اتاقم خوردم. نامدار هم هیچ سراغی ازم نگرفت و من فکر کردم کارم خیلی بیهوده بوده چون اینطور که معلوم بود این مرد قلبی برای نگران شدن نداشت و مغزش جایی برای فکر کردن به جزئیات.!به درکی گفتم و خیلی زود به خواب رفتم. صبح با صدایی از جا پریدم......صدای در بود..... هنوز خیلی زود بود....یعنی کی میتونست باشه؟ از ترس اول سرمو چسبوندم به در که با شنیدن صدای نامدار که میگفت: بالاخره که میای بیرون. خیالم تا حدودی راحت شد.تا حدودی چون جمله نامدار نذاشت خیالم کاملا راحت بشه....کلی فکر کردم تا به ذهنم رسید زنگ بزنم به نگهبانی هتل و بگم مزاحم دارم.بدون سر و صدا از در دور شدم و خودمو به تلفن رسوندم و اروم شماره گرفتم و اروم هم صحبت کردم. البته قبلش کلی نفسمو حبس کردم تا موقع صحبت با تلفن نفس نفس بزنم و یارو فکر کنه ترسیدم(چه فیلمی هستم من!) . خلاصه کلی پیاز داغشو زیاد کردم و گفتم یه نفر مزاحمم شده و خواهش کردم زود تر بیان ! و بعد قاه قاه زدم زیر خنده. حالا بخند و کی نخند.چند دقیقه بعد هم صدای نگهبان هتل اومد و با کلی داد و بیداد نامدارو فرستاد پی کارش و صدای خنده ی مستانه من بلند شد....اون روز کمی دیر به سمینار رسیدم و شام و نهار درست حسابی هم نخوردم اما به نظرم واقعا ارزششو داشت.تصمیم گرفتم فردا دیر تر از همیشه برم طبق معمول با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم. طبق برنامه الان نامدار صبحانشو خورده بود و روی یکی از صندلی های سالن سمینار جا خوش کرده بودم. راستش یه کم ...یه کم که چه عرض کنم کلی احساس سرشکستگی کردم. اخه فکر میکردم بازم بیاد دنبالم. البته نه اینکه نیاز به توجهش داشته باشم. میخواستم حسابی کنفش کنم و دمش و زبونشو یه جا ببرم.اصلا نمیدونم چرا انقدر علاقه داشتم کنفش کنم؟ راستش تا حالا هیچوقت نسبت به هیچ مردی چنین احساسی نداشتم. دوران دانشگاه و دبیرستان خیلی پسرا رو کنف کرده بودم و البته میکردم چون دشمن سرسخت اقایون بودم . تو دانشگاه هم بهم لقب ماده شیر فلفلی داده بودند. اخه میگفتن دست کمی از یه ماده شیر ندارم. فلفلی هم به خاطر زبون تندم بود. همیشه اقایون جلوم به زانو در امده بودند. همه جور مردی هم دیده بودم و کنف کرده بودم. اما این یکی خیلی با بقیه فرق داشت. خشک و جدی و سرد. البته فقط با خانمهای جوان این رفتارو داشت. وگرنه به بقیه که میرسید نیشش تا بناگوش باز بود و بستنش با کرام الکاتبین. البته لوده نبود. خنده رو بود. و با همه شوخی میکرد بی اونکه بی احترامی کنه و یا احترام خودشو کم کنه. و من عاشق کنف کردنش بودم .کنف شدن اون شخصیت مرموز واسم شده بود ارزو. خلاصه سریع حاضر شدم و درو باز کردم برم بیرون ...........تا درو باز کردم جیغ بنفشی از گلوم بیرون اومد و قلبم با شدت هر چه تمامتر شروع به تپیدن کرد. اخه یکی بیرون درست جلوی در ایستاده بود . و اون یکی کسی نبود جز نامدار. که یه لبخند ژکوند کوشه لبش بود. بدجور شکه شده بودم. هم ترسیده بودم و هم شکه بودم. احساس کردم یهچیزی از معدم سر خورد اومد پایین و سرگیجه اومد سراغم. احساس کردم هر ان ممکنه بیفتم. دستمو گرفتم به دیوار و حالم بدتر شد. دوست نداشتم جلو نلمدار از خودم ضعف نشون بدم. پس بات صدایی که تلاش زیادی برای نلرزیدنش داشتم خیلی عادی و سرد و وخشک (مثل همیشه)انگار نه انگار اتفاقی افتاده گفتم: سلام جناب نامدار. امری با بنده داشتید؟ سرتاپامو برانداز کرد و گفت: سلام از بندس خانم محترم. مزاحم که نشدم ؟ از کنایه ی کلامش فهمیدم منظورش دیروزه که زنگ زدم به نگهبانی. با پررویی هر چه تمامتر پاسخ دادم: بله جناب نامدار. نفرمودید؟ امری داشتید بفرمایید که خیلی دیرم شده. صدام به وضوح میلرزید. و تمام تنم یخ کرده بود میخواستم زود نامدارو بفرستم پی کارش و خودم برگردم تو اتاق. انگار نامدار هم متوجه بدحالیم شد چون جای اینکه مثل همیشه با لحن گزندش جوابمو بده با نگرانی پرسید:شما که حالتون خوبه خانم کامیاب؟ _بله. و پرسیدم امری داشتید؟ سعی میکردم خونسرد باشم یا حداقل خودمو خونسرد نشون بدم. اما مگه میشد؟ هر لحظه سرگیجم بیشتر و بیشتر میشد و من به زور تعادلمو حفظ کرده بودم. اما هنوز سعی میکردم حال بدمو پنهان کنم. اما نامدار مرد تیزی بود و راحت فهمید.گفت: راستش اومده بودم دنبالتون با هم بریم سمینار اما مثل اینکه شما اصلا حالتون خوب نیست.حالا اجازه بدید کمکتون کنم.با خودم گفتم: تو کمکم کنی؟عمرا! من به کمک هیچ مردی نیاز نداشتم و ندارم و نخواهم داشت.اونم چه مردی! نامدار!!!! نه محکمی گفتم که خودمم تعجب کردم. و ادامه دادم: لطف کنید تنها تشریف ببرید . من هم بعد شما میام.و وقتی دیدم سور ایستاده و تکون نمیخوره ازش خداحافظی کردم و در و بستم و باهمون لباسا خودمو پرت کردم رو تخت و اونجا بود که تازه یادم اومد نه ناهار درست حسابی خوردم نه شام درست حسابی. خواستم زنگ بزنم به رستوران هتل اما حتی توان اینکه دستمو ببرم سمت تلفن نداشتم. چشم هامو بستم تا مثلا کمی حالم جا بیاد اما نمیدونم کی خوابم برد صدایی می اومد.انگار یه نفر در میزد ....صدام میکردند.....میخواستم پاشم برم درو باز کنم اما توانشو نداشتم. حالم خیلی بد بود.باز هم صداها تکرار شدند و دوباره و دوباره.......اما من حتی جون نداشتم چشمامو باز کنم. چه برسه به اینکه پاشم برم درو باز کنم. صداها یکدفعه قطع شد و بعد چند دقیقه دوباره صدای در اومد. و بعد صدای باز شدن در. و متعاقب اون صدای پای چند نفر که انگار وارد اتاق من ممیشدند. بی رمق با زحمت فراوون چشم هامو باز کردم و دیدم نامدار و نگهبان هتل و یه مرد دیگه که بعدا فهمیدم مدیر هتله بالا سرم ایستادند.افکار مختلفی به ذهنم هجوم اورد . اون سه نفر هم مشغول گفت و گو بودند. از حرفاشون چیز خاصی سر در نیاوردم فقط شنیدم نامدار میگه حالش خیلی وخیمه. و مدیر هتل به نگهبان میگفت وایسه همونجا و مواظب باشه نامدار دست از پا خطا نکنه. وخامت حالم به حدی بودکه اصلا متوجه منظورشون نمیشدم. یکی از سه اون سه نفر از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست. و بعد من فرو رفتن یه شی تیز در دستم رو احساس کردم ....... نمیدونم چقدر گذت که متوجه موقعیتم بشم و بفهمم دنیا دست کیه. اما وقتی فهمیدم چه خبره کلی خجالت کشیدم. اون موقع نگهبانه با نامدار بالا سرم بودند و تماشام میکردن که چشمامو باز کردم و پرسیدم چه خبره؟ که نامدار با لحن محزونی که دلمو میلرزوند گفت: حالتون بهتر شد؟ خوبید؟ و وقتی بهش اطمینان دادم که حالم کاملا خوبه نگهبان پرید وسط حرفمون و گفت میتونه بره یا نه؟ و به من زل زد و اونجا بود که تازه یاد قضیه اون روز و کاری که باهاش کردم افتادم و فهمیدم چرا نگهبانه تا اون موقع اونجا بوده......کلی خجالت کشیدم .خون به صورتم دوید و سرخ و سفید شدم.....قصد من فقط و فقط کنف کردن نامدار بود نه بردن ابروش. خودمو گذاشتم جای اون.....از اولین دیدارمون تا اون لحظه اومد جلو چشمم. من همیشه با بی نزاکتی و گستاخی باهاش برخورد کرده بودم و هر بار قصد خرد کردنشو داشتم به خاطر نفرم از جنس مذکر.....اما اون با وجود برخورد بدی که صبح باهاش داشتم اقدام به نجات جونم کرده بود . و اون وضعیتو تحمل کرده بود. برای اولین بار در عمرم از ازار و اذیت یک مرد لذت نبردم....لذت که جای خود دارد....کلی هم از خودم خجالت کشیدم....بعد تازه به خودم اومدم و از نگهبان تشکر کردم و خواهش کردم بره سرکارش. و او با پاسخی که داد حسابی اتیشم زد. گفت اگه این اقا باز هم پاشونو از گلیمشون درازتر کردند اطلاع بدید و ما رو با هم تنها گذاشت.بعد رفتنش نامدار گفت: خدا رو شکر مشکل رفع شد...البته مشکل خاصی نبود ...فشارتون افتاده بود..و حالا هم که بهتره..نگاه حزن الودی به من انداخت و ادامه داد: بهتره من هم رفع زحمت کنم و براتون مزاحمت ایجاد نکنم. لحنش کنایه نداشت. طعنه نداشت. ....غمگین بود و سردر گم... باز از خودم خجالت کشیدم و در حالی که خون به صورتم میدوید گفتم: اقای نامدار واقعا ازتون ممنونم. واقعا نمیتونم باید چطور ازتون تشکر کنم... لبخندی غمگین زد:نیاز به تشکر نیست خانم محترم. من وظیفمو انجام دادم _اما شما وظیفه ای در قبلا من نداشتید! _چه زود سوگندنامه پزشکی رو فراموش کردید دکتر کامیاب! من به عنوان یک پزشک وظیفه دارم از نجات جون بیمارا دریغ نکنم. چه به نفعم باشه چه به ضررم. بهم برخورد البته حقم بود...گفتم: حتما من از نوع دوم بودم نه؟ _خیر خانم کامیاب....برعکس شما من دشمنی باهاتون ندارم.نمیدونم دلیل دشمنیتون با من چیه اما...اما.... دیگه ادامه نداد. من هم نیم خیز شدم و نمیدونم چی شد که از دهنم پرید :من با شما دشمنی ندارم...با همه مردا دشمنی دارم..... نشست روی صندلی و پرسید: چرا؟ به خودم لعنت فرستادم که کنترل زبونمو به راحتی از دست دادم و گفتم: دلیل خاصی ندارم ...اما از همون نوجوونی ،از همون وقت که فهمیدم خوب چیه بد چی از مردا متنفر شدم. شاید خودخواهی و نیاز پرستی مردا بود که منو متنفر میکرد....شایدم دخترای دور و برم که صبح تا شب از پسر و دوست پسر حرف میزدن منزجرم کرد....نمیدونم...اما هر چی هست ازشون بیزارم. _جالبه. اما میدونستید رفتار خودتون به میزان زیادی مثل اقایونه؟و اما در مورد اقایون بینوا باید بگم تا حدودی حق با شماست اما قبول کنید نمیشه همه رو به یه چشم نگاه کرد. _من هم قبلا خودمو با این چیزا گول میزدم. اما مدتی که گذشت دیدم همه مثل همند. _ نمیدونم چی بگم.....راستش من هم قبلا فکر میکردم همه خانم ها دورو اند و کارشونو با احساس و ناز و عشوه پیش میبرند.تا همین چند وقت طرز فکرم این بود. تا اینکه چند وقت پیش به خانمی برخوردم که دقیقا در قطب مخالف تصورات من قرار داشت. و همین جرقه ای بود برای از بین رفتن نفرتم از خانم ها. اون روز کلی باهم حرف زدیم. و من فهمیدم خیلی فهمیده تر از اون چیزیه که نشون میده و احترامم نسبت بهش افزایش یافت.تا وقتی حالم عادی شه کنارم موند و به جرئت میگم یه نگاه چپ هم بهم نینداخت. نگاهش به نظرم جز نگاهای پاک بود. و خیلی عادی نگام میکرد. همونطور که امیر نگام میرد و من خیلی خود باهاش احساس راحتی کردم. حس میکردم سالهاست میشناسمش. موقع اذان رفت وضو گرفت نماز خوند و من نزدیک بود شاخام بزنه بیرون. اخه فکر نمیکردم همچین ادمی که سالها امریکا زندگی کرده نماز خوندن هم بلد باشه! و او هم که انگار علم غیب داشت بعد نمازش واسم توضیح داد که از بچگی عادت به نماز خوندن داره. بعد هم ازم راجع به حجابم پرسید و اینکه چطور تو فرانسه هم با همون تیپی که تو ایران داشتم میگردم و من راجع به اعتقاداتم براش توضیح دادم. کلا حسابی با هم حرف زدیم و شام و نهارو در کنار هم خوردیم. سمینار هم که کلا تعطیل شد .حالم که کاملا خوب شد اون هم رفت و من احساس کردم کم کم 50-60 درجه نظرم راجع بهش تغییر کرده. خلاصه بگم از فرداش اذیت کردن و کنف کردن نامدارو از مغزم بیرون کردم و مثل یه دختر خوب رفتار کردم. جدی و خشک.....شاید از قلمم معلوم نباشه چه جونوری هستم...یا شاید اصلا بهم نیاد جدی و خشک باشم..واقعیت امر اینه که من کلا ادمی هستم که درون و بیرونم باهم هماهنگ نیست....نه اینکه دورو باشم ها! فقط ضرب المثل رنگ رخساره میدهد خبر از سر درون درباره من صادق نیست.غرورم هیچوقت بهم اجازه نمیده درونمو نشون بدم. بگذریم......داشتم میگفتم از اون به بعد سعی کردم کمتر سربه سر نامدار بذارم. واقعا براش احترام قائل بودم. به نظرم شخصیت جالبی داشت و من به عنوان یه همکار پذیرفته بودمش. دیگه سعی میکردم به چشم همکار بهش نگاه کنم.نه به چشم یه مرد. همونطور که دکتر سماوات و ملکی رو دوست داشتم.رفتار او هم خیلی تغییر کرد . نه اینکه از جدیت و خشکیش چیزی کم بشه...نه! فقط به صفت های دیگش مهربونی و مسئولیت پذیری هم اضافه شد.نگاهشم دیگه خصمانه نبود....مهربون هم نبود.....یه چیزی مثل سردرگمی یا شایدم غم تو نگاهش بود که دل منو به درد میاورد. نمیخوام بگم توی اون هفت روز باقیمونده چه اتفاقاتی افتاد،یعنی نمیتونم بگم....واقعا از وصفش عاجزم....فقط اینو بگم که توی اون هفت روز کل پاریسو گشتیم . و حتی با هم به ملاقات چند تن از دوستانم رفتیم .توی اون مدت بیشتر با نامدار اشنا شدم . رفتارهاش واقعا به دل مینشست.اینم بگم که توی اون 7 روز یه بارم دست از پا خطا نکرد.....حتی یکبار دیدمش که یه دختر فرانسوی بهش شماره میداد و او از گرفتنش امتناع میکرد.! از حق نگذریم دختره خیلی خیلی خوشگل بود و من کلی نامدارو تو دلم سرزنش کردم.... هفت روز به سرعت برق و باد گذشت و من تا چشم باز کردم دیدم تو فرودگاه پاریس همراه نامدار نشستم و منتظریم شماره پروازمون اعلام بشه. هوا طوفانی بود و بارون میبارید.پشت پنجره فرودگاه ایستاده بودم و عظمت خدا رو تماشا میکردم...نامدار هم اون طرف روی صندلی نشسته بود ....بارون لحظه به لحظه شدیدتر میشد ومن احساس میکردم یکی داره قلبمو فشار میده. من عاشق فرانسه بودم..و دل کندن از اونجا همیشه واسم سخت بود....البته خیلی دلم واسه تهران و مامان و بابا و امیر و بقیه و حتی بیمارستانمون تنگ شده بود. حال خاصی داشتم. هم دوست داشتم بمونم هم دوست داشتم برم!دوست داشتم برم چون وطنمو،خانوادمو،شغلمو،زندگ یمو گذاشته بودم ایران اومده بودم....دوست داشتم برم چون احساس میکردم یه چیزی اینجا جا گذاشتم. نمیدونم چی بود....چی که انقدر منو غمگین میکرد و باعث میشد تو دلم اونو به دیگر تعلقاتم ترجیح بدم. غرق افکارم بودم که یکی اومد ایستاد کنارم....نامدار بود.پرسیدم: اعلام کردند؟ _نه! میگن با این هوا نمیشه پرواز کرد. گویا اسمون تهران هم خرابه....تاخیر داره. هم خوشحال شدم هم ناراحت.:نگفتن چقدر تاخیر داره؟ _تا زمانیکه هوا اینجوریه هستیم...باید بمونیم فرودگاه تا ببینیم چی پیش میاد. _شما پیش چمدون ها هستید برم بیرون ؟ _کاری دارید بفرمایید من براتون انجام بدم؟ _خیر! راستش این بارون وسوسه ام میکنه برم بیرون قدم بزنم. _اجازه بدید چمدون ها رو بسپرم به نگهبانی با هم بریم! چمدون ها رو داد و با هم زدیم بیرون....باد به صورتمون سیلی میزد و بارون مستقیم رو صورتمون مینشست وما بی توجه ،غرق در افکارمون قدم میزدیم.خیلی حال قشنگی بود.صدای موبایلم سکوت بینمونو شکست.مامان بود.براش راجع به تاخیر هواپیما و هوای اونجا توضیح دادم . خداحافظی کردیم و باز سکوت بود و بارون و من و نامدار. انقدر قدم زدیم تا شدیم موش اب کشیده....بینمون سکوت مطلق بود. ذهنم اشفته بود بی اونکه بدونم چرا.... هوا تاریک شد و همین تاریکی بود که باعث شد به خودمون بیایم. ساعتها تو بارون قدم زده بودیم.بی اونکه گذر زمانو احساس کنیم. با خودم فکر کردم نامدار اولین مرد جوونیه که اینطور باهاش راحت بودم. اولین مرد جوونی که نفرتم شامل حالش نمیشد. ناخوداگاه برگشتم سمتش .میخواستم ببینم چی داره که اونو از بقیه متمایز کرده. سرمو که برگردوندم نگاهم گره خورد به نگاه میشی اش. احساس کردم زمان ایستاد و من غرق شدم تو اون چشما. چشماش خوشرنگ ترین میشی بود که تا حالا دیده بودم.به اندازه یک سوم ثانیه تو چشماش غرق بودم. اما خیلی زود به خودم اومدم و نگاهمو از چشماش گرفتم .و متوجه اعضای دیگه ی صورتش کردم. پوست سبزه ی خوشرنگش خیس خیس بود. و موهای قهوه ایش ریخته بود تو صورتش. ابروهاش کشیده بود و چشمهاش درشت .....بینی و لبهاشم متناسب و قشنگ بود. بررسی اونا هم بیشتر از یه ثانیه طول نکشید. نگاهمو ازش گرفتم و به بارون چشم دوختم. اما چهره اش یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشد. نمیدونم چرا تا اون موقع نفهمیده بودم علاوه بر سیرت زیبا و اخلاق خوبش صورت زیبا و خوشگل هم داره! خیره شدم به سایه هامون. و متوجه قد بلند و هیکل موزونش شدم که مثل همیشه در کت و شلواری خوشدوخت و گران قیمت پوشیده شده بود.از خوشتیپ ترین و مرتب ترین مردهایی بود که میشناختم.....امیرارسلان نامدار.......اسمش هم مثل خودش خاص بود.....مثل قیافش،مثل صداش،مثل اخلاقش،مثل تیپش ...یهو به خودم اومدم و متوجه افکارم شدم...افکاری که ناخوداگاه به ذهنم هجوم اورده بود و حسابی منو میترسوند. انقدر که پیشنهاد دادم بریم داخل و او هم قبول کرد. خواستیم وارد سالن فرودگاه بشیم که نگهبان با دیدنمون مانع شد و گفت نمیشه با این سر و وضع بریم داخل و من تازه فهمیدم همه ی لباسهامون خیسه و سنگینیشونو رو دوشم احساس کردم. امیرارسلان هم خیس خیس بود....هرکاری کردیم نگهبان نذاشت وارد بشیم و ما ناگزیر ایستادیم گوشه ای دور از بارون تا کمی خشک بشیم. فاصله ی بینمون کم بود و بوی عطرهامون با هم قاطی شده بود....و من حسابی معذب بودم. هم به خاطر افکار مزخرفم که دائما در پی بیان خوبی های امیرارسلان بود و هم به خاطر فاصله کمم باهاش.شروع کردم به چلوندن اب لباسام تا بلکه زودتر خشک بشن و من راحت بشم. یک ساعت گذشت و لباسامون تقریبا خشک شد . رفتیم داخل سالن فرودگاه و کلی به به وضع مسخرمون خندیدیم. اخه لباس های هر دومون چروک و خیس بود. و قیافمون زار زار! کمی سرو وضعمونو مرتب کردم و بعد خوردن شام منتظر روی صندلی های سالن انتظار نشستیم.با هجوم افکار مزاحم و مزخرف و انتظار چشمام گرم شد و همونجا روی صندلی خوابم برد.......
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۶
محمد حسینی

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۹
محمد حسینی

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۹
محمد حسینی